وانشات مایکی بانتن:) (همون ک موهاش سفیده)
ببین شما داخل ی کافه ک برای پدرتون بود کار میکردین بعد مایکی و سانزو هر روز داخل ی ساعت معین میومدن کافه و همیشه مایکی ی دورایاکی سفارش میداد و سانزو هم ی قهوه و ت برات خیلی جالب بود ک ی نفر موهاش سفیده و افسردگی داره...... و خب بسه دیه بریم بقیش
صبح از خواب پا شدی و دست و صورتتو شستی یکم تینت زدی و لباسات و پوشیدی و رفتی کافه
وقتی وارد کافه شدی دیدی ک اون پسره روی صندلی همیشگیش پشت پنجره با اون یارو مو صورتیکه ک لباش ضخمیه نشتن
رفتی سمت پدرت تا بهش کمک کنی
لباس های مخصوص کافه رو پوشیدی و شروع کردی دورایاکی درست کردن برای اون پسره و ی قهوه وقتی قهوه و دورایاکی آماده شد برای مشتریان همیشگیتون بردی
(منظورم خودت و باباته)
وقتی به میزشون رسیدی گفتی:
ا/ت :ببخشید ک دیر شد و منتظر موندین
که اون پسره ک موهاش صورتی بود گفت:
سانزو: لطفاً دفعه بعد سفارشمون رو زود بیار
که همون دقیقه اون پسر مو سفیده با ی نگاه ترسناک به اون پسر مو صورتیه گفت:
مایکی: سانــزو (اینو یکم کشدار فرض کنید گفت)
که اون پسره اسمش سانزو بود گفت:
سانزو: عذر میخوام قربان
تو هم ک هنگ کرده بود یهو به خودت اومدی گفتی :
ا/ت: آم .. عه...امید وارم از دورایاکی و قهوهتون خوشتون بیاد
وقتی اینو گفتی اون پسر مو سفیده ی نگاه بهت انداخت و ی لبخند خیلی گشنگ و گوگولی زد و گفت:
مایکی: من همیشه از دورایاکی هایی ک درست میکنی خوشم میاد و لذت میبرم
تو هم ی سری تکون دادی و رفتی تا به ادامه کارت برسی
وقتی کارت ت کافه تموم شده بود و داشتی در ها رو قفل میکردی
سایه ی نفر رو روی در میبینی و سریع بر میگردی و میبینی ک اون همون پسر مو سفیده هست
ی نفس عمیق کشیدی و گفتی:
ا/ت: ببخشید میتونم کمکتون کنم
که اون پسر مو سفیده با ی چهرهی مظلوم گفت:
مایکی:بله میشه لطفاً ملکه من باشی
تو هم ی لبخند استرسی زدی و گفتی:
ا/ت: ببخشید اما نمیتونم قبول کنم من اصلأ شما رو نمیشناسم
وقتی اینو گفتی اون پسره ک اسمش سانزو بود از اون طرف با ی اسلحه اومد و گفت:
سانزو:خانم کوچولو نمیتونی درخواست ارباب مایکی رو رد کنی
اون روز آخرین روزی بود ک همه تو رو دیدن و آخرین روزی بود ک پدرت و دنیای بیرون رو دیدی:)))
خب خب امیدوارم خوشتون اومده باشه از ۱ تا ۱۰ به این وانشاتم چند میدین خب خودم ۴ یا ۵ میدم ب خودم
از نظرم اگه ادامه داشت بهتر میشد نظر شما چیه؟
اگر ۵ نفر داخل کامنتا بهم بگن ادامه بده ادامه میدم ؛))
صبح از خواب پا شدی و دست و صورتتو شستی یکم تینت زدی و لباسات و پوشیدی و رفتی کافه
وقتی وارد کافه شدی دیدی ک اون پسره روی صندلی همیشگیش پشت پنجره با اون یارو مو صورتیکه ک لباش ضخمیه نشتن
رفتی سمت پدرت تا بهش کمک کنی
لباس های مخصوص کافه رو پوشیدی و شروع کردی دورایاکی درست کردن برای اون پسره و ی قهوه وقتی قهوه و دورایاکی آماده شد برای مشتریان همیشگیتون بردی
(منظورم خودت و باباته)
وقتی به میزشون رسیدی گفتی:
ا/ت :ببخشید ک دیر شد و منتظر موندین
که اون پسره ک موهاش صورتی بود گفت:
سانزو: لطفاً دفعه بعد سفارشمون رو زود بیار
که همون دقیقه اون پسر مو سفیده با ی نگاه ترسناک به اون پسر مو صورتیه گفت:
مایکی: سانــزو (اینو یکم کشدار فرض کنید گفت)
که اون پسره اسمش سانزو بود گفت:
سانزو: عذر میخوام قربان
تو هم ک هنگ کرده بود یهو به خودت اومدی گفتی :
ا/ت: آم .. عه...امید وارم از دورایاکی و قهوهتون خوشتون بیاد
وقتی اینو گفتی اون پسر مو سفیده ی نگاه بهت انداخت و ی لبخند خیلی گشنگ و گوگولی زد و گفت:
مایکی: من همیشه از دورایاکی هایی ک درست میکنی خوشم میاد و لذت میبرم
تو هم ی سری تکون دادی و رفتی تا به ادامه کارت برسی
وقتی کارت ت کافه تموم شده بود و داشتی در ها رو قفل میکردی
سایه ی نفر رو روی در میبینی و سریع بر میگردی و میبینی ک اون همون پسر مو سفیده هست
ی نفس عمیق کشیدی و گفتی:
ا/ت: ببخشید میتونم کمکتون کنم
که اون پسر مو سفیده با ی چهرهی مظلوم گفت:
مایکی:بله میشه لطفاً ملکه من باشی
تو هم ی لبخند استرسی زدی و گفتی:
ا/ت: ببخشید اما نمیتونم قبول کنم من اصلأ شما رو نمیشناسم
وقتی اینو گفتی اون پسره ک اسمش سانزو بود از اون طرف با ی اسلحه اومد و گفت:
سانزو:خانم کوچولو نمیتونی درخواست ارباب مایکی رو رد کنی
اون روز آخرین روزی بود ک همه تو رو دیدن و آخرین روزی بود ک پدرت و دنیای بیرون رو دیدی:)))
خب خب امیدوارم خوشتون اومده باشه از ۱ تا ۱۰ به این وانشاتم چند میدین خب خودم ۴ یا ۵ میدم ب خودم
از نظرم اگه ادامه داشت بهتر میشد نظر شما چیه؟
اگر ۵ نفر داخل کامنتا بهم بگن ادامه بده ادامه میدم ؛))
۸.۷k
۰۳ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.