(دنیا سلطنت )
(دنیا سلطنت )
پارت ۲۹
آلیس: شاهزاده میشه بینا مون حرف های رسمی نزنیم
شاهزاده جونکوک که مشغول کتاب خواندن بود گفت نگاهی به آلیس انداخت و گفت
جونکوک : آره اما نه جلوی بقیه
آلیس خوشحال شد و کمی از زیتون را خورد و گفت
آلیس : میایی یه بازی کنیم
جونکوک نگاه اش را از کتاب برداشت و به آلیس دوخت
جونکوک: مگه بچه ای
آلیس: نه بچه نیستم اما بزرگم نیستم
جونکوک: پس بزرگی ؟
آلیس: خودت بزرگی وا چرا بهم میگی بزرگ
جونکوک : خب فکرم بزرگی
آلیس: من فقد ۱۸ سالمه بعدشم خودت بزرگی
جونکوک تک خنده ای کرد کتاب را گذاشت رو میز و گفت
جونکوک: خیله خوب چه بازی ؟
آلیس: با کوچیکی بازی نکن
جونکوک: باشه
شاهزاده جونکوک دوباره کتاب اش را برداشت و آلیس زود گفت
آلیس: باشه باشه میگه فقد کتابو بزار رو میز
جونکوک کتاب را گذاشت رو میز آلیس گفت
آلیس: میدونی یه بازی هست من شعر میگم و اگه تو تونستی آدامش رو بگی برنده هستی اما من برنده هستم
جونکوک: خب شروع کن بچه
آلیس: ای بابا اصلا شروع نمیکنم
جونکوک:باز چرا؟
آلیس: خوب بهم میگی بچه چرا بهم میگی اصلا خودتی
جونکوک با خودش خنده ای کرد و گفت
// این دختر چرا همش منو میخندونه //
جونکوک: شروع کن دیگه ...
آلیس : باشه شروع میکنم .... دنیا! نخواستیم یار بی وفا، تنهایی بهتر
درد تنهایی نخواستیم شفا، تنهایی بهتر
جونکوک بلافاصه گفت
جونکوک: یک عمر در پی یار باوفا، باوفا بودیم
اما ندیدیم به غیر از جدایی تنهایی بهتر نداشتیم جز عشق و وفاداری رنگ دیگری اما شدیم باز مایهی خجالت هیچ وقت تنهایت نمیزارم
آلیس: خوب بلدیا
جونکوک: حالا نوبته تویه
آلیس: امادم
جونکوک: ﺧﺴﺘﻪ، ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻩ، عصبانیت … ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪﺍﻧﺪ مگر من با این جهان چیکار کردم بهتر هست راهشان کنم
آلیس: خوشحالی، احساس عاشق بودن، فراموش کردن اتفاق های بد این ها را باید در قلب شما باشد نه اینکه راهشان کنید بماند کسی که عاشقتان هست
جونکوک: خوب بود ..
جونکوک: چشم هایم را بستم جز تاریکی هیچ نبود
آلیس : تا باشم زندگیت را هم سفید میکنم
جونکوک : چه مثل بچه ها گفتی
آلیس عصبی شد شاهزاده جونکوک شروع به خندیدن کرد با صدا زیبا اش میخندید و همچنین خیلی هم بلند ! تا به حال اینجوری نخندیده بود آلیس بلند شد و سمته شاهزاده جونکوک رفت و دست اش را گذاشت رو دهانه شاهزاده جونکوک گذاشت
آلیس: نخند چرا میخندی ....
جونکوک سمت راست و چپ شد تا دست آلیس رو داهن اش گذاشته نشود تا اینکه آلیس رو شاهزاده جونکوک اوفتاد و درست رو پاهایش نشست شاهزاده خنده اش محو شد و آلیس هم شکه شد خیره تو چشم های هم بودن آلیس بدونه حرفی زود بلند شد
آلیس: ببخشید
بعد از حرفا اش سمته اتاق رفت شاهزاده با خودش گفت
// این دختر خیلی فرق داره//
آلیس با دیدن کنیز ها مه مشغول بود شکه شد و به سمت ونوس رفت
آلیس: اینجا چه خبره
ونوس : گهواره و وسایل شاه دوخت رزرخ را میاورن
آلیس : چرا ؟ اینجا میارن
ونوس : این رسمه اشراف زاده ها هست که بچه باید در اتاق پدر و مادر اش بزرگ بشود فقد تا سن ۵ سالگی
آلیس: چه خوب اینجوری خیلی خوب میشه رزرخ پیشه خودم بزرگ میشه
ونوس : درسته بانو .....
@h41766101
پارت ۲۹
آلیس: شاهزاده میشه بینا مون حرف های رسمی نزنیم
شاهزاده جونکوک که مشغول کتاب خواندن بود گفت نگاهی به آلیس انداخت و گفت
جونکوک : آره اما نه جلوی بقیه
آلیس خوشحال شد و کمی از زیتون را خورد و گفت
آلیس : میایی یه بازی کنیم
جونکوک نگاه اش را از کتاب برداشت و به آلیس دوخت
جونکوک: مگه بچه ای
آلیس: نه بچه نیستم اما بزرگم نیستم
جونکوک: پس بزرگی ؟
آلیس: خودت بزرگی وا چرا بهم میگی بزرگ
جونکوک : خب فکرم بزرگی
آلیس: من فقد ۱۸ سالمه بعدشم خودت بزرگی
جونکوک تک خنده ای کرد کتاب را گذاشت رو میز و گفت
جونکوک: خیله خوب چه بازی ؟
آلیس: با کوچیکی بازی نکن
جونکوک: باشه
شاهزاده جونکوک دوباره کتاب اش را برداشت و آلیس زود گفت
آلیس: باشه باشه میگه فقد کتابو بزار رو میز
جونکوک کتاب را گذاشت رو میز آلیس گفت
آلیس: میدونی یه بازی هست من شعر میگم و اگه تو تونستی آدامش رو بگی برنده هستی اما من برنده هستم
جونکوک: خب شروع کن بچه
آلیس: ای بابا اصلا شروع نمیکنم
جونکوک:باز چرا؟
آلیس: خوب بهم میگی بچه چرا بهم میگی اصلا خودتی
جونکوک با خودش خنده ای کرد و گفت
// این دختر چرا همش منو میخندونه //
جونکوک: شروع کن دیگه ...
آلیس : باشه شروع میکنم .... دنیا! نخواستیم یار بی وفا، تنهایی بهتر
درد تنهایی نخواستیم شفا، تنهایی بهتر
جونکوک بلافاصه گفت
جونکوک: یک عمر در پی یار باوفا، باوفا بودیم
اما ندیدیم به غیر از جدایی تنهایی بهتر نداشتیم جز عشق و وفاداری رنگ دیگری اما شدیم باز مایهی خجالت هیچ وقت تنهایت نمیزارم
آلیس: خوب بلدیا
جونکوک: حالا نوبته تویه
آلیس: امادم
جونکوک: ﺧﺴﺘﻪ، ﺧﻮﺩﺧﻮﺍﻩ، عصبانیت … ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺟﻬﺎﻥ ﻓﻘﻂ ﻫﻤﯿﻦﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺑﺎﻗﯽ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪﺍﻧﺪ مگر من با این جهان چیکار کردم بهتر هست راهشان کنم
آلیس: خوشحالی، احساس عاشق بودن، فراموش کردن اتفاق های بد این ها را باید در قلب شما باشد نه اینکه راهشان کنید بماند کسی که عاشقتان هست
جونکوک: خوب بود ..
جونکوک: چشم هایم را بستم جز تاریکی هیچ نبود
آلیس : تا باشم زندگیت را هم سفید میکنم
جونکوک : چه مثل بچه ها گفتی
آلیس عصبی شد شاهزاده جونکوک شروع به خندیدن کرد با صدا زیبا اش میخندید و همچنین خیلی هم بلند ! تا به حال اینجوری نخندیده بود آلیس بلند شد و سمته شاهزاده جونکوک رفت و دست اش را گذاشت رو دهانه شاهزاده جونکوک گذاشت
آلیس: نخند چرا میخندی ....
جونکوک سمت راست و چپ شد تا دست آلیس رو داهن اش گذاشته نشود تا اینکه آلیس رو شاهزاده جونکوک اوفتاد و درست رو پاهایش نشست شاهزاده خنده اش محو شد و آلیس هم شکه شد خیره تو چشم های هم بودن آلیس بدونه حرفی زود بلند شد
آلیس: ببخشید
بعد از حرفا اش سمته اتاق رفت شاهزاده با خودش گفت
// این دختر خیلی فرق داره//
آلیس با دیدن کنیز ها مه مشغول بود شکه شد و به سمت ونوس رفت
آلیس: اینجا چه خبره
ونوس : گهواره و وسایل شاه دوخت رزرخ را میاورن
آلیس : چرا ؟ اینجا میارن
ونوس : این رسمه اشراف زاده ها هست که بچه باید در اتاق پدر و مادر اش بزرگ بشود فقد تا سن ۵ سالگی
آلیس: چه خوب اینجوری خیلی خوب میشه رزرخ پیشه خودم بزرگ میشه
ونوس : درسته بانو .....
@h41766101
۱.۴k
۰۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.