ادامه پارت در اسلاید دوم...
THE SPY🌘🖤
PART|25
دختر با یک سینی غذا برگشت.
_بفرمایید
جیمین:ممنون،فقط یه سوال جونگ ...چیز یعنی جیکی کجاست؟
_آقا از دیشب که رفتن بیرون هنوز برنگشتن
جیمین: از دیشب؟خب اون یکی چی؟
_بالا داخل اتاقشونن
جیمین:مرسی ممنون
خب میتونست از اون هم اجازه بگیره دیگه نه؟
درهرصورت اون رئیس اصلی بود.
سینی و برداشت، خواست بره که دید یکی از خدمتکارا که داشت با گوشیش کار میکرد حواس پرتانه گوشیش و گذاشت روی کانتر و رفت سمت اتاق استراحت.
اون لحظه همه رفته بودن و هیچکس هم نبود.
سریع رفت سمت گوشی و چک کرد که دوربینی اون اطراف نباشه و گوشی و گذاشت زیر سینی و سریع به طرف اتاق حرکت کرد.
وارد اتاق شد ، محتاطانه و پشت به دوربین سینی و گذاشت روی تخت و آروم گوشی و هل داد زیر بالشتش.
زمان صبحانه خوردن خیلی فکر کرده بود که چطوری باید با تهیونگ صحبت کنه.
صبحانش که تموم شد بلند شد و به سمت اتاق تهیونگ رفت.
زمانی که به اتاق رسید در زد.
تهیونگ:بیا تو.
نفس عمیقی کشید و وارد شد.
چند لحظه بدون هیچ حرکت یا حرفی ایستاد تا برای بار هزارم کلمات داخل ذهنشو مرتب کنه.
تهیونگ:چرا حرفی نمیزنی.....
فکر کرده بود که یکی از خدمتکار هاست و با دیدن جیمین شکه شده بود.
جیمین:آم....خب .. میخواستم بگم میتونم برم خرید لباس؟؟
تهیونگ:نه
جیمین: چرا ؟من اینجا هیچ لباسی ندارم.
تهیونگ:میتونی از لباس خدمتکارا قرض بگیری
جیمین: یعنی داری میگی من لباس دخترا رو بپوشم؟؟همهی خدمتکارای اینجا دخترن!
تهیونگ نگاه عجیب بهش انداخت که باعث تعجب جیمین شد و با پوزخند رو بهش گفت
تهیونگ:همچین فرقی هم باهاشون نداری فقط یک چیزی اون پایین داری که اونا ندارن.
جیمین چشماش از تعجب و عصبانیت گرد شد و هر ثانیه ممکن بود که منفجر بشه.
قدمی سمتش برداشت برای دعوا که تهیونگ گفت
تهیونگ:میتونی از لباس بادیگاردا استفاده کنی.
جیمین از بین دندون هایی که بهمدیگه فشرده میشدند غرید
جیمین:اونا تقریبا دوبرابر منن(با حرص)
تهیونگ دوباره نیشخند صداداری زد و نگاهی بهش انداخت
تهیونگ:درسته!!(با نیشخند)
جیمین واقعا دیگه داشت آتیش میگرفت ولی هربار که یادش میومد اونا کی هستن جلوی خودشو میگرفت
فعلا باید زنده میموند.
بعدا که دستگیرشون کرد میتونست ازشون انتقام بگیره.
تهیونگ سری تکون داد و گفت
تهیونگ:میتونی با دوتا از بادیگاردا بری ولی تا یک ساعت آینده باید خونه باشی.
جیمین که خونش به جوش اومده بود با غیظ گفت
جیمین: مگه من زندانیم؟
تهیونگ:نه، اما درحال حاضر تو شکاری و ما نگهبانت... با اینکه ما شکارت نکردیم...و خودت اینجوری خواسته بودی ، مگه نه؟
جیمین همونطور که دندون هاشو بهم میفشرد سرشو تکون داد و آروم گفت
جیمین:یک ساعت...
و از اتاق خارج شد.
حمایت ؟🦋
PART|25
دختر با یک سینی غذا برگشت.
_بفرمایید
جیمین:ممنون،فقط یه سوال جونگ ...چیز یعنی جیکی کجاست؟
_آقا از دیشب که رفتن بیرون هنوز برنگشتن
جیمین: از دیشب؟خب اون یکی چی؟
_بالا داخل اتاقشونن
جیمین:مرسی ممنون
خب میتونست از اون هم اجازه بگیره دیگه نه؟
درهرصورت اون رئیس اصلی بود.
سینی و برداشت، خواست بره که دید یکی از خدمتکارا که داشت با گوشیش کار میکرد حواس پرتانه گوشیش و گذاشت روی کانتر و رفت سمت اتاق استراحت.
اون لحظه همه رفته بودن و هیچکس هم نبود.
سریع رفت سمت گوشی و چک کرد که دوربینی اون اطراف نباشه و گوشی و گذاشت زیر سینی و سریع به طرف اتاق حرکت کرد.
وارد اتاق شد ، محتاطانه و پشت به دوربین سینی و گذاشت روی تخت و آروم گوشی و هل داد زیر بالشتش.
زمان صبحانه خوردن خیلی فکر کرده بود که چطوری باید با تهیونگ صحبت کنه.
صبحانش که تموم شد بلند شد و به سمت اتاق تهیونگ رفت.
زمانی که به اتاق رسید در زد.
تهیونگ:بیا تو.
نفس عمیقی کشید و وارد شد.
چند لحظه بدون هیچ حرکت یا حرفی ایستاد تا برای بار هزارم کلمات داخل ذهنشو مرتب کنه.
تهیونگ:چرا حرفی نمیزنی.....
فکر کرده بود که یکی از خدمتکار هاست و با دیدن جیمین شکه شده بود.
جیمین:آم....خب .. میخواستم بگم میتونم برم خرید لباس؟؟
تهیونگ:نه
جیمین: چرا ؟من اینجا هیچ لباسی ندارم.
تهیونگ:میتونی از لباس خدمتکارا قرض بگیری
جیمین: یعنی داری میگی من لباس دخترا رو بپوشم؟؟همهی خدمتکارای اینجا دخترن!
تهیونگ نگاه عجیب بهش انداخت که باعث تعجب جیمین شد و با پوزخند رو بهش گفت
تهیونگ:همچین فرقی هم باهاشون نداری فقط یک چیزی اون پایین داری که اونا ندارن.
جیمین چشماش از تعجب و عصبانیت گرد شد و هر ثانیه ممکن بود که منفجر بشه.
قدمی سمتش برداشت برای دعوا که تهیونگ گفت
تهیونگ:میتونی از لباس بادیگاردا استفاده کنی.
جیمین از بین دندون هایی که بهمدیگه فشرده میشدند غرید
جیمین:اونا تقریبا دوبرابر منن(با حرص)
تهیونگ دوباره نیشخند صداداری زد و نگاهی بهش انداخت
تهیونگ:درسته!!(با نیشخند)
جیمین واقعا دیگه داشت آتیش میگرفت ولی هربار که یادش میومد اونا کی هستن جلوی خودشو میگرفت
فعلا باید زنده میموند.
بعدا که دستگیرشون کرد میتونست ازشون انتقام بگیره.
تهیونگ سری تکون داد و گفت
تهیونگ:میتونی با دوتا از بادیگاردا بری ولی تا یک ساعت آینده باید خونه باشی.
جیمین که خونش به جوش اومده بود با غیظ گفت
جیمین: مگه من زندانیم؟
تهیونگ:نه، اما درحال حاضر تو شکاری و ما نگهبانت... با اینکه ما شکارت نکردیم...و خودت اینجوری خواسته بودی ، مگه نه؟
جیمین همونطور که دندون هاشو بهم میفشرد سرشو تکون داد و آروم گفت
جیمین:یک ساعت...
و از اتاق خارج شد.
حمایت ؟🦋
۲.۲k
۱۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.