عشق درسایه سلطنت پارت 137
لبخندی زدم..
با داشتن دستم توی دستش واقعا نمیترسیدم و اروم بودم
توی شهر قدم میزدیم به مغازه ها و کالاهاشون نگاه میکردیم
مردی که داشت با مغازه دار بحث میکرد توجهمون رو جلب کرد..
مرد : این لباس خیلی گرون تر از اونچیزیه که ارزشش رو داشته باشه. تو شیادی
مغازه دار : مواظب حرف زدنت باش. مغازه خودمه هر قیمتی دوست دارم میفروشم..
مرد : من وضعم نميرسه .. ولی بهش نیاز دارم..
یه زن از اون سمت گفت : همش تقصیر پادشاهه که مالیات ها رو بالا برده..
به تهیونگ نگاه کردم که خیره بود که گوینده این حرف بود
یه مرد دیگه گفت: هه اگه پادشاه مالیات رو برده بالا تقصیر
بانوی جدید قصره....
یه زن دیگه: اره... حتما اون بانوی خیانت کار غریبه از پادشاه اینطور خواسته..
اشک تو چشمم حلقه زد..نگاه تهیونگ اومد روم
انگار بانگاهش میگفت آش نخورده دهنت داره میسوزه اروم گفتم
مری: هه... چه ربطی به بانوی جدید داره. این مردم ساده نمیدونن بانوی جدید فرقی با خدمتکار نداره..
و راه افتادم ..تهیونگ هم همراهم اومد...
هر دو سکوت کردیم چندین دقیقه گذشت که گفت
تهیونگ:بیا اونجا یه چیزی بخوریم..
و به سمتی اشاره کرد..به کافه ای که نزدیکمون بود و تهیونگ بهش اشاره کرده بود نگاه کردم و سر تکون دادم رفتیم داخل و نشستیم...
تهیونگ سفارش آب میوه برای من وا*بجو برای خودش داد... برامون آوردن..
اروم جرعه ای از ابمیوه ام خوردم میز کناریمون شلوغ پلوغ بود و مدام صدای خنده ها و بحث های گوناگونی میومد..
بلند خندیدن و لیوانهای ا*بجوشون رو بهم کوبیدن و
گفتن: به سلامتی پادشاه
تهیونگ لبخندی زد و ا*بجوش رو بالا گرفت و خورد...
لبخندی زدم...
یه مرد دیگه گفت: اره به سلامتی پادشاه که هیچ کاری برای وضع بدمون نمیکنه...
لبخند تهیونگ ماسيد وقیافه اش جمع شد..
یه زن: هی.. اینطور نگو.. همین چند وقت پیش پادشاه برامون غذا فرستادن...
یه مرد دیگه: غذای موقت به چه دردم میخوره؟ من خونه ام رو از دست دادم..گاوهام... گوسفندام..
تهیونگ در کمال تعجب حرف زد و به اون مرد گفت
تهیونگ:چرا؟ چرا خونه و گاوها و گوسفندات رو از دست دادی؟؟
اروم شنلم رو کمی روی سرم جلو کشیدم مرد نگاهی به تهیونگ کرد و گفت
مرد: غریبه ای؟
تهیونگ: اره.. تازه اومدیم اینجا..
مرده جلو اومد و کنار تهیونگ نشست و گفت
مرد: برای مالیات.. دفعه اول که پول نداشتم.. گاوم رو بردن.. بعد گاو بعدی.. بعد گوسفندام.. بعدهم خونه ام رو ازم گرفتن..
تهیونگ:چرا؟
مرد: جواب روشنه پسرجون. چون پول نداشتم مالیات بدم
یه زن دیگه : بیاین منطقی باشیم. پادشاه جوونه جدید اونقدرها هم بد نیست...
مرد: اوه اره.. فقط مالیاتهای سنگین که زندگی بقیه رو تباه کنه جز برنامه همه پادشاه هاست...
با داشتن دستم توی دستش واقعا نمیترسیدم و اروم بودم
توی شهر قدم میزدیم به مغازه ها و کالاهاشون نگاه میکردیم
مردی که داشت با مغازه دار بحث میکرد توجهمون رو جلب کرد..
مرد : این لباس خیلی گرون تر از اونچیزیه که ارزشش رو داشته باشه. تو شیادی
مغازه دار : مواظب حرف زدنت باش. مغازه خودمه هر قیمتی دوست دارم میفروشم..
مرد : من وضعم نميرسه .. ولی بهش نیاز دارم..
یه زن از اون سمت گفت : همش تقصیر پادشاهه که مالیات ها رو بالا برده..
به تهیونگ نگاه کردم که خیره بود که گوینده این حرف بود
یه مرد دیگه گفت: هه اگه پادشاه مالیات رو برده بالا تقصیر
بانوی جدید قصره....
یه زن دیگه: اره... حتما اون بانوی خیانت کار غریبه از پادشاه اینطور خواسته..
اشک تو چشمم حلقه زد..نگاه تهیونگ اومد روم
انگار بانگاهش میگفت آش نخورده دهنت داره میسوزه اروم گفتم
مری: هه... چه ربطی به بانوی جدید داره. این مردم ساده نمیدونن بانوی جدید فرقی با خدمتکار نداره..
و راه افتادم ..تهیونگ هم همراهم اومد...
هر دو سکوت کردیم چندین دقیقه گذشت که گفت
تهیونگ:بیا اونجا یه چیزی بخوریم..
و به سمتی اشاره کرد..به کافه ای که نزدیکمون بود و تهیونگ بهش اشاره کرده بود نگاه کردم و سر تکون دادم رفتیم داخل و نشستیم...
تهیونگ سفارش آب میوه برای من وا*بجو برای خودش داد... برامون آوردن..
اروم جرعه ای از ابمیوه ام خوردم میز کناریمون شلوغ پلوغ بود و مدام صدای خنده ها و بحث های گوناگونی میومد..
بلند خندیدن و لیوانهای ا*بجوشون رو بهم کوبیدن و
گفتن: به سلامتی پادشاه
تهیونگ لبخندی زد و ا*بجوش رو بالا گرفت و خورد...
لبخندی زدم...
یه مرد دیگه گفت: اره به سلامتی پادشاه که هیچ کاری برای وضع بدمون نمیکنه...
لبخند تهیونگ ماسيد وقیافه اش جمع شد..
یه زن: هی.. اینطور نگو.. همین چند وقت پیش پادشاه برامون غذا فرستادن...
یه مرد دیگه: غذای موقت به چه دردم میخوره؟ من خونه ام رو از دست دادم..گاوهام... گوسفندام..
تهیونگ در کمال تعجب حرف زد و به اون مرد گفت
تهیونگ:چرا؟ چرا خونه و گاوها و گوسفندات رو از دست دادی؟؟
اروم شنلم رو کمی روی سرم جلو کشیدم مرد نگاهی به تهیونگ کرد و گفت
مرد: غریبه ای؟
تهیونگ: اره.. تازه اومدیم اینجا..
مرده جلو اومد و کنار تهیونگ نشست و گفت
مرد: برای مالیات.. دفعه اول که پول نداشتم.. گاوم رو بردن.. بعد گاو بعدی.. بعد گوسفندام.. بعدهم خونه ام رو ازم گرفتن..
تهیونگ:چرا؟
مرد: جواب روشنه پسرجون. چون پول نداشتم مالیات بدم
یه زن دیگه : بیاین منطقی باشیم. پادشاه جوونه جدید اونقدرها هم بد نیست...
مرد: اوه اره.. فقط مالیاتهای سنگین که زندگی بقیه رو تباه کنه جز برنامه همه پادشاه هاست...
۲۳.۴k
۱۰ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.