رمان
#رمان
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_هشتم
با همون چشمای خیس راه افتادم که برم یه گوشه ی دنج مسجد گریه کنم
توی حیات پشتی مسجد یه صندلی دیدم کهزیر یه پنجره بود
یه نگاهی به صندلی کردم تمیز بود
بدون وسواس روش نشستم
و هق هق گریه هام بلند شد
کل حیاتو با گریه گشته بودم
حالا اومده بودم تو تنهایی گریه کنم
خیلی بلند گریه میکردم
پاهام رو جمع کردم تو بغلم و پیشونیمو روی زانو هام گذاشتم
صدای گریه هام که قطع شد
یهو احساس کردم یه صدایی میاد انگار دو نفر دارن باهم حرف میزنن
-بی معرفت شدی داداش حسین، بهونه ی زن و بچه میاری واسه ی ما؟زنت از رفیقات که مهم تر نیست؟😂
-ای بابا مگه میزاره از کنارش جُم بخورم !😬داش ممد زن نگیریا از من به تو نصیحت زن نگیر😪!
-نه بابا کی به من زن میده😂؟
همینجوری داشتن راه میرفتن و حرف میزدن که به من رسیدند
هر دوتا با دیدن من سرشونو انداختن پایین
که متوجه شدم یکی شون سیده!
سریع از جا پریدم و گفتم
سید طهورا کجاست؟
وقتی به من دادینش خانم کاظمی اصلا نیومد
طهورا همش پیش من بود
ولی سر نماز غیبش زد
همه جا رو دنبالش گشتم نیست
شرشر اشک چشمام میبارید ..
قلب سید از نگرانی میتپیدصدای نفساش رو میشنیدم، حتما بیشتر از من نگران شده بود!
فی الفور گوشیشو در آورد و زنگ زد زهرا خانم
-سلام زهرا کجایی؟
طهورا پیشته؟
-سلام داداش تو ماشینم رضا اومد دنبالم، دارم میرم خونه، اره طهورا پیشمه ، چطور؟؟
از عمد صدا رو گذاشته بود رو بلندگو تا من هم بشنوم
نزدیک گوشی شدم و گفتم
سلام خانم کاظمی
من فکر کردم طهورا گم شده!
-سلام عزیز دلم
ببخشید شما که داشتین نماز میخوندین من انتهای مسجد بودم طهورا منو دید اومد سمتم
باید بهت میگفتم ، اصلا هواسم نبود که ممکنه نگران بشی
واقعا ببخشید عزیزم
-نه مهم نیست خدا ببخشه😊
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
#عاشقانه
-رمانحوریہیسید
#پارت_هشتم
با همون چشمای خیس راه افتادم که برم یه گوشه ی دنج مسجد گریه کنم
توی حیات پشتی مسجد یه صندلی دیدم کهزیر یه پنجره بود
یه نگاهی به صندلی کردم تمیز بود
بدون وسواس روش نشستم
و هق هق گریه هام بلند شد
کل حیاتو با گریه گشته بودم
حالا اومده بودم تو تنهایی گریه کنم
خیلی بلند گریه میکردم
پاهام رو جمع کردم تو بغلم و پیشونیمو روی زانو هام گذاشتم
صدای گریه هام که قطع شد
یهو احساس کردم یه صدایی میاد انگار دو نفر دارن باهم حرف میزنن
-بی معرفت شدی داداش حسین، بهونه ی زن و بچه میاری واسه ی ما؟زنت از رفیقات که مهم تر نیست؟😂
-ای بابا مگه میزاره از کنارش جُم بخورم !😬داش ممد زن نگیریا از من به تو نصیحت زن نگیر😪!
-نه بابا کی به من زن میده😂؟
همینجوری داشتن راه میرفتن و حرف میزدن که به من رسیدند
هر دوتا با دیدن من سرشونو انداختن پایین
که متوجه شدم یکی شون سیده!
سریع از جا پریدم و گفتم
سید طهورا کجاست؟
وقتی به من دادینش خانم کاظمی اصلا نیومد
طهورا همش پیش من بود
ولی سر نماز غیبش زد
همه جا رو دنبالش گشتم نیست
شرشر اشک چشمام میبارید ..
قلب سید از نگرانی میتپیدصدای نفساش رو میشنیدم، حتما بیشتر از من نگران شده بود!
فی الفور گوشیشو در آورد و زنگ زد زهرا خانم
-سلام زهرا کجایی؟
طهورا پیشته؟
-سلام داداش تو ماشینم رضا اومد دنبالم، دارم میرم خونه، اره طهورا پیشمه ، چطور؟؟
از عمد صدا رو گذاشته بود رو بلندگو تا من هم بشنوم
نزدیک گوشی شدم و گفتم
سلام خانم کاظمی
من فکر کردم طهورا گم شده!
-سلام عزیز دلم
ببخشید شما که داشتین نماز میخوندین من انتهای مسجد بودم طهورا منو دید اومد سمتم
باید بهت میگفتم ، اصلا هواسم نبود که ممکنه نگران بشی
واقعا ببخشید عزیزم
-نه مهم نیست خدا ببخشه😊
#بهقلم_هانیهباوی🌾🌸
⭕️#کپیباذکرمنبعونویسندهمجازمیباشد
۸.۶k
۱۴ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.