منو یادت میاد ؟
پارت ۵
( صبح کرهی جنوبی )
با صدای مامانم از خواب بیدار شدم که میگفت رسیدیم بیحوصله از جام بلند شدم و همراه مامان بابا از هواپیما خارج شدیم بابا رفت چمدون هارو تحویل بگیره منو مامان هم یه جا نشتیم و منتظر موندیم
مامان : میگم امروز کلا استراحت کن چون فردا وقت دکتر داری پس فردام یکشنبهس ( نمیدونم میدونید یا نه اما تو کره شنبه و یک شنبه روز های تعطیلیه هفتهس ) کل روزو میریم خرید شامم میریم بیرون خوبه ؟؟
- امم آره خوبه
همون موقع بابا با کلی چدون برگشت هرکی چمدونشو گرفت و راه افتاد
کلا امروز نداشتم بخاطر اینکه تو هواپیما نشسته خوابیده بودم همجام درد میکرد برای همین کل روز فقط دراز کشیدم و فیلم نگاه کردم و خوراکی خوردم ( خسته نشی یه وقت 😐 )
شبم که زود خوابیدم تا صبح زود از خواب بیدار شم
( فردا صبح )
با صدای زنگ ساعت بیدار شدم چشم بندم رو برداشتم و به ساعت نگاه کردم یه ربع به ۹ بود پاشدم رفتم دست و صورتم رو شستم رفتم صبحونه بخورم مامان تنهایی سر سفره نشسته بود و بابا نبود
- صبح بخیر
م : صبح تو هم بخیر عزیزم
- بابا کو ؟!
م : امم ..چ.چیزه اون کار داشت بعدا میاد
- چکاری ما هنوز یه روزه اومدیم
م : تو کاریت نباشه زود باش دیر میشه
با وجود اینکه خیلی مشکوک میزد اما بیخیالش شدم و صبحونمو خوردم وقتی تموم شد رفتم تا لباسامو عوض کنم ( اسلاید دو )
.
.
تو حیاط منتظر بودیم که بابا اومد سوار ماشین شدیم و به سمت مطب دکتر حرکت کردیم وقتی رسیدیم استرس بهم وارد شد میترسیدم این دکتر یه کمکی بکنه و من گذشته رو به یاد بیارم یجورایی یه حس بدی نسبت به گذشته دارم
مامان و بابا جلو در ایستادن و گفتن برم داخل وارد اتاق که شدم سلام کردم و نشستم دکتر شروع کرد به سوال کردن سوالاتی از این قبیل :
« & میدونی تو گذشته عاشق شدی ؟
- نه
& هیچوقت حس نمیکنی یکی که نمیشناسی یا حتی ندیدیو دوست داری ؟؟
- نه
& یادته چطور حافظت رو از دست دادی ؟
- نه »
و این نه گفتنای من تا آخر ادامه جوری که خسته شد و گفت سعی کنم با نگاه کردن به عکسا و فیلم های گذشته یسری چیزا رو به خاطر بیارم
بعدش تشکر کردم و از اتاق خارج شدم این بار مامان بابا رفتن پیش دکتر منم روی صندلی نشستم و منتظر موندم تا بیان .
( خونه )
ادامه دارد
عاشقتونم ❤
حمایت یادتون نره
( صبح کرهی جنوبی )
با صدای مامانم از خواب بیدار شدم که میگفت رسیدیم بیحوصله از جام بلند شدم و همراه مامان بابا از هواپیما خارج شدیم بابا رفت چمدون هارو تحویل بگیره منو مامان هم یه جا نشتیم و منتظر موندیم
مامان : میگم امروز کلا استراحت کن چون فردا وقت دکتر داری پس فردام یکشنبهس ( نمیدونم میدونید یا نه اما تو کره شنبه و یک شنبه روز های تعطیلیه هفتهس ) کل روزو میریم خرید شامم میریم بیرون خوبه ؟؟
- امم آره خوبه
همون موقع بابا با کلی چدون برگشت هرکی چمدونشو گرفت و راه افتاد
کلا امروز نداشتم بخاطر اینکه تو هواپیما نشسته خوابیده بودم همجام درد میکرد برای همین کل روز فقط دراز کشیدم و فیلم نگاه کردم و خوراکی خوردم ( خسته نشی یه وقت 😐 )
شبم که زود خوابیدم تا صبح زود از خواب بیدار شم
( فردا صبح )
با صدای زنگ ساعت بیدار شدم چشم بندم رو برداشتم و به ساعت نگاه کردم یه ربع به ۹ بود پاشدم رفتم دست و صورتم رو شستم رفتم صبحونه بخورم مامان تنهایی سر سفره نشسته بود و بابا نبود
- صبح بخیر
م : صبح تو هم بخیر عزیزم
- بابا کو ؟!
م : امم ..چ.چیزه اون کار داشت بعدا میاد
- چکاری ما هنوز یه روزه اومدیم
م : تو کاریت نباشه زود باش دیر میشه
با وجود اینکه خیلی مشکوک میزد اما بیخیالش شدم و صبحونمو خوردم وقتی تموم شد رفتم تا لباسامو عوض کنم ( اسلاید دو )
.
.
تو حیاط منتظر بودیم که بابا اومد سوار ماشین شدیم و به سمت مطب دکتر حرکت کردیم وقتی رسیدیم استرس بهم وارد شد میترسیدم این دکتر یه کمکی بکنه و من گذشته رو به یاد بیارم یجورایی یه حس بدی نسبت به گذشته دارم
مامان و بابا جلو در ایستادن و گفتن برم داخل وارد اتاق که شدم سلام کردم و نشستم دکتر شروع کرد به سوال کردن سوالاتی از این قبیل :
« & میدونی تو گذشته عاشق شدی ؟
- نه
& هیچوقت حس نمیکنی یکی که نمیشناسی یا حتی ندیدیو دوست داری ؟؟
- نه
& یادته چطور حافظت رو از دست دادی ؟
- نه »
و این نه گفتنای من تا آخر ادامه جوری که خسته شد و گفت سعی کنم با نگاه کردن به عکسا و فیلم های گذشته یسری چیزا رو به خاطر بیارم
بعدش تشکر کردم و از اتاق خارج شدم این بار مامان بابا رفتن پیش دکتر منم روی صندلی نشستم و منتظر موندم تا بیان .
( خونه )
ادامه دارد
عاشقتونم ❤
حمایت یادتون نره
۵.۵k
۰۳ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.