پارت ۶
از زبان یونا:
واییی که چقدر خوشگذشت کاش همیشه من پیش دوستام بودم یا اونا همیشه پیش من بودن چقدر با هم گفتیم و خندیدیم به ساعت نگاه کردم واییی نه جونکوک گفت فقط دو ساعت ولی الان که سه ساعته من فقط پیش دوستامم واییی نه خفه میکنه منو یهو گوشیم زنگ خورد مامان بود
_ا....الو مامان
&الو یونا معلوم هست کجایی جونکوک خیلی عصبانی هست زود بیا خونه
_ب..باشه اومدم
از دوستام خدافظی کردم و خیلی سریع رفتم خونه با ترس و لرز کلید رو انداختم تو در و درو باز کردم و رفتم داخل خیلی آروم و با احتیاط میرفتم که جونکوک منو نبینه آخه ازش میترسیدم رفتم داخل که دیدم لم داده رو مبل و یه شیشه مشروب تو دستش بود و چهرش عصبی به نظر میرسید و رگای دستش و گردنش بیرون زده بود و معلوم بود عصبیه
_س...سلام د...داداش(ترس)
+به به سلام آبجی کوچولوم مگه قرار نشد زود بیا خونه (پوزخند)
_ب...ببخشید
+هوم باشه بیا تو اتاق من کارت دارم
_چ...چشم
رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و آرایشمو پاک کردم و رفتم پشت در اتاقش
_میشه بیام تو
+هوم بیا
رفتم داخل رو تخت نشسته بود و هنوز عصبی بود
_داداش
+زهر مار هی داداش داداش داداش(اربده)
+من داداش تو نیستم بچه اینقدر بهم نگو داداش(داد)
_چرا تو داداشمی (داد)
+بار آخرته وقتی با من حرف میزنی داد میزنی وگرنه اون زبونتو میبرم
چون خیلی دلم نازک بود زود گریم میگرفت اشکام گونه هامو خیس کرد
_داداشی ببخشید اگه دیر اومدم خب چیکار کنم من فقط حواسم به ساعت نبود و زمان از دستم در رفت
+زمان از دستت در رفت یا حرف منو زمین انداختی (نیشخند)
_نه نه اینطوری نیس داداش
بلند شد اومد سمتم و فکمو محکم گرفت
+ببین بچه من داداش تو نیستم اینقدر هی بهم نگو داداش فهمیدی منو تو هیچ نسبتی با هم نداریم پس خفه شو زمان از دستت در رفت یا اینقدر که درگیر لاس زدن با پسرا بودی حواست به ساعت نبود
هولش دادم عقب و خیلی محکم زدم تو صورتش
_خفه شوووو جونکوک حق نداری هر چی از دهنت درمیاد بهم بگی فهمیدی (داد)
اونم دستشو بلند کرد که بزنه تو صورتم و من چشمامو بستیدم و منظر حرکتی ازش بودم ولی اون منو نزد و از اتاق رفت بیرون منم رفتم تو اتاق خودم و کلی گریه کردم تا چند ساعت تو اتاق بودم....
واییی که چقدر خوشگذشت کاش همیشه من پیش دوستام بودم یا اونا همیشه پیش من بودن چقدر با هم گفتیم و خندیدیم به ساعت نگاه کردم واییی نه جونکوک گفت فقط دو ساعت ولی الان که سه ساعته من فقط پیش دوستامم واییی نه خفه میکنه منو یهو گوشیم زنگ خورد مامان بود
_ا....الو مامان
&الو یونا معلوم هست کجایی جونکوک خیلی عصبانی هست زود بیا خونه
_ب..باشه اومدم
از دوستام خدافظی کردم و خیلی سریع رفتم خونه با ترس و لرز کلید رو انداختم تو در و درو باز کردم و رفتم داخل خیلی آروم و با احتیاط میرفتم که جونکوک منو نبینه آخه ازش میترسیدم رفتم داخل که دیدم لم داده رو مبل و یه شیشه مشروب تو دستش بود و چهرش عصبی به نظر میرسید و رگای دستش و گردنش بیرون زده بود و معلوم بود عصبیه
_س...سلام د...داداش(ترس)
+به به سلام آبجی کوچولوم مگه قرار نشد زود بیا خونه (پوزخند)
_ب...ببخشید
+هوم باشه بیا تو اتاق من کارت دارم
_چ...چشم
رفتم تو اتاقم لباسامو عوض کردم و آرایشمو پاک کردم و رفتم پشت در اتاقش
_میشه بیام تو
+هوم بیا
رفتم داخل رو تخت نشسته بود و هنوز عصبی بود
_داداش
+زهر مار هی داداش داداش داداش(اربده)
+من داداش تو نیستم بچه اینقدر بهم نگو داداش(داد)
_چرا تو داداشمی (داد)
+بار آخرته وقتی با من حرف میزنی داد میزنی وگرنه اون زبونتو میبرم
چون خیلی دلم نازک بود زود گریم میگرفت اشکام گونه هامو خیس کرد
_داداشی ببخشید اگه دیر اومدم خب چیکار کنم من فقط حواسم به ساعت نبود و زمان از دستم در رفت
+زمان از دستت در رفت یا حرف منو زمین انداختی (نیشخند)
_نه نه اینطوری نیس داداش
بلند شد اومد سمتم و فکمو محکم گرفت
+ببین بچه من داداش تو نیستم اینقدر هی بهم نگو داداش فهمیدی منو تو هیچ نسبتی با هم نداریم پس خفه شو زمان از دستت در رفت یا اینقدر که درگیر لاس زدن با پسرا بودی حواست به ساعت نبود
هولش دادم عقب و خیلی محکم زدم تو صورتش
_خفه شوووو جونکوک حق نداری هر چی از دهنت درمیاد بهم بگی فهمیدی (داد)
اونم دستشو بلند کرد که بزنه تو صورتم و من چشمامو بستیدم و منظر حرکتی ازش بودم ولی اون منو نزد و از اتاق رفت بیرون منم رفتم تو اتاق خودم و کلی گریه کردم تا چند ساعت تو اتاق بودم....
۱۷.۱k
۲۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.