گس لایتر/پارت ۲۶۷
بایول: قاتل که نیست!... بعدشم اولش حتی فکرشم نمیکردم بخواد بهم نزدیک بشه... در واقع وقتی کنارم نشست شوک شدم... چیزی به ذهنم نرسید که انجام بدم... احساس کردم همون حالتمو حفظکنم بهتره! در ضمن نگران جی وون هم بودم... میفهمید کارشو انجام نداده ممکن بود اذیتش کنه!...
چونشو گرفت و صورتشو ثابت کرد... خیره بهش نگاه کرد و برای لحظاتی سکوت کرد...
و بعدش...
یون ها: وقتی موقع حرف زدن تو چشام نگاه نمیکنی میفهمم که یه چیزیو نمیگی
بایول: مثلا چیو؟
یون ها: ولش کن.... فقط امیدوارم یادت بمونه که چه بلاهایی سرت آورد!...
از روی تخت بلند شد...
یون ها: من دیگه برم بخوابم
بایول: لطفا داری میری چراغو خاموش کن...
***************************************
روز بعد...
سرخوش و خرسند کنار بایول نشست و شروع به صبحونه خوردن کرد... کاسه ی برنج رو برداشت و داخلش سس سویا ریخت...با قاشقش هم زد و با اشتها مشغول خوردن شد...
با دهن پر نگاهی به اطراف انداخت و پرسید...
یون ها: دایی کجاس؟
نابی: کار داشت...
از دیشب که بایول براش ماجرا رو تعریف کرده بود از شادی یه جا بند نبود...اگر قبل از اون فقط کمی به علاقه و وابستگی جونگکوک به بایول تردید داشت...حالا اطمینان کامل داشت
وقت زیادی رو صرف صبحانش نکرد و زود بلند شد...با عجله از بقیه خداحافظی کرد و رفت...
****
امروز قرار بود با هم پیاده روی کنن...کنار ساحل منتظر بود...
از صدای ماشینی که احساس میکرد بهش نزدیک میشه روشو برگردوند...
خودش بود...
تا لحظه ای که پیاده شد و به نزدیکش شد راه رفتنشو دنبال میکرد....
بدون اینکه به کارش فکر کنه بغلش کرد...
ایل دونگ: دلم برات تنگ شده بود چاگیا...
از حرکت بی مقدمه مرد شوکه بود... دستاش توی هوا مونده بود... برای اینکه ایل دونگ ناراحت نشه متقابلا بغلش کرد اما چندان طولش نداد و ازش فاصله گرفت...
یون ها: خیلی منتظر موندی؟
ایل دونگ: نه...
راستی ! یه خبر برات دارم
یون ها: چیه؟
ایل دونگ: جونگکوک یه ساعت پیش باهام تماس گرفت... حدس بزن چی میخواست؟
یون ها: نمیدونم... بگو کنجکاوم کردی!
ایل دونگ: آدرس جیمین رو میخواست... خونه ی شخصیشو! گفت براش پیدا کنم...
پیروزمندانه خندید...
یون ها: خب؟!
تو چی گفتی؟
ایل دونگ: گفتم نمیشه...
یون ها: چییی؟؟ آخه چرا؟!!
ایل دونگ: نگران نباش...خودش هرگز نمیره دنبال این کار...به کسیم جز من اعتماد نداره!...دوس نداره کسی باخبر بشه هنوز دنبال همسر سابقشه... کسی باور نمیکنه که بجز کینهتوزی دلیل دیگه ای برای ارتباط با پارک جیمین داشته باشه
یون ها: یعنی میگی دوباره زنگ میزنه؟
ایل دونگ: آره...مرد باهوشیه...اگه حتی ذره ای عجله کنیم شک میکنه!...ارتباطمون مثل سابق نیست...اگه زود درخواستشو قبول میکردم عجیب میشد!
یون ها: دفعه ی بعدی براش انجامش بده... میخوام کاری باهاش کنم که با دستای خودش کمپانی و پس بده!
ایل دونگ: اما... حقیقتش
دلم براش میسوزه...
یون ها: عجب!... چرا؟؟
ایل دونگ: تنها شده...منزوی شده...اصلا حالش خوب نیست
یون ها: دلت نسوزه...اون نگران هیچکدوممون نبود!
*****
چونشو گرفت و صورتشو ثابت کرد... خیره بهش نگاه کرد و برای لحظاتی سکوت کرد...
و بعدش...
یون ها: وقتی موقع حرف زدن تو چشام نگاه نمیکنی میفهمم که یه چیزیو نمیگی
بایول: مثلا چیو؟
یون ها: ولش کن.... فقط امیدوارم یادت بمونه که چه بلاهایی سرت آورد!...
از روی تخت بلند شد...
یون ها: من دیگه برم بخوابم
بایول: لطفا داری میری چراغو خاموش کن...
***************************************
روز بعد...
سرخوش و خرسند کنار بایول نشست و شروع به صبحونه خوردن کرد... کاسه ی برنج رو برداشت و داخلش سس سویا ریخت...با قاشقش هم زد و با اشتها مشغول خوردن شد...
با دهن پر نگاهی به اطراف انداخت و پرسید...
یون ها: دایی کجاس؟
نابی: کار داشت...
از دیشب که بایول براش ماجرا رو تعریف کرده بود از شادی یه جا بند نبود...اگر قبل از اون فقط کمی به علاقه و وابستگی جونگکوک به بایول تردید داشت...حالا اطمینان کامل داشت
وقت زیادی رو صرف صبحانش نکرد و زود بلند شد...با عجله از بقیه خداحافظی کرد و رفت...
****
امروز قرار بود با هم پیاده روی کنن...کنار ساحل منتظر بود...
از صدای ماشینی که احساس میکرد بهش نزدیک میشه روشو برگردوند...
خودش بود...
تا لحظه ای که پیاده شد و به نزدیکش شد راه رفتنشو دنبال میکرد....
بدون اینکه به کارش فکر کنه بغلش کرد...
ایل دونگ: دلم برات تنگ شده بود چاگیا...
از حرکت بی مقدمه مرد شوکه بود... دستاش توی هوا مونده بود... برای اینکه ایل دونگ ناراحت نشه متقابلا بغلش کرد اما چندان طولش نداد و ازش فاصله گرفت...
یون ها: خیلی منتظر موندی؟
ایل دونگ: نه...
راستی ! یه خبر برات دارم
یون ها: چیه؟
ایل دونگ: جونگکوک یه ساعت پیش باهام تماس گرفت... حدس بزن چی میخواست؟
یون ها: نمیدونم... بگو کنجکاوم کردی!
ایل دونگ: آدرس جیمین رو میخواست... خونه ی شخصیشو! گفت براش پیدا کنم...
پیروزمندانه خندید...
یون ها: خب؟!
تو چی گفتی؟
ایل دونگ: گفتم نمیشه...
یون ها: چییی؟؟ آخه چرا؟!!
ایل دونگ: نگران نباش...خودش هرگز نمیره دنبال این کار...به کسیم جز من اعتماد نداره!...دوس نداره کسی باخبر بشه هنوز دنبال همسر سابقشه... کسی باور نمیکنه که بجز کینهتوزی دلیل دیگه ای برای ارتباط با پارک جیمین داشته باشه
یون ها: یعنی میگی دوباره زنگ میزنه؟
ایل دونگ: آره...مرد باهوشیه...اگه حتی ذره ای عجله کنیم شک میکنه!...ارتباطمون مثل سابق نیست...اگه زود درخواستشو قبول میکردم عجیب میشد!
یون ها: دفعه ی بعدی براش انجامش بده... میخوام کاری باهاش کنم که با دستای خودش کمپانی و پس بده!
ایل دونگ: اما... حقیقتش
دلم براش میسوزه...
یون ها: عجب!... چرا؟؟
ایل دونگ: تنها شده...منزوی شده...اصلا حالش خوب نیست
یون ها: دلت نسوزه...اون نگران هیچکدوممون نبود!
*****
۲۸.۸k
۰۹ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.