کینه
#کینه
#قسمت سوم
فرار کنی. همینطور که من و نرگس داشتیم بحث می کردیم . ساناز گفت: اون دیگه کیه؟
یه پیرمرد ریش سفید با لباس های متعفن و وصله دار بود چشماش انگار کور بود و به کمک عصاش راه رو پیدا می کرد. ما هر سه ساکت شدیم. پیرمرده به برکه نزدیک شد و سطلی که با خودش آورده رو پر از آب کرد و از راهی که اومده بود داشت بر میگشت، ساناز خواست حرف بزنه اما نرگس محکم دستشو گذاشت رو دهن ساناز و به انگشت اشاره ی اون دست ازش خواست ساکت باشه و بعد با صدای آهسته گفت بریم دنبالش این ما رو به خونه می رسونه.
خونه ی پیرمرد زیاد دور نبود و یک کلبه ی چوبی کوچک بود. وقتی پیرمرد وارد کلبه شد. به نرگس گفتم حالا چی، میخوای چکار کنی بهتر نیست بریم و باهاش حرف بزنیم .
نرگس گفت: دیوانه شدی که هر سه ی ما رو بگیره بکشه. گفتم چرا بکشه اون که کور هست.
نرگس گفت: به هر چی که می بینی اعتماد نکن باید مطمعن بشیم که کور هست.
ساناز گفت : خوب در میزنیم و جلو در می ایستیم اگه ما رو دید یعنی کور نیست.
نرگس یه نگاه به ساناز کرد و بهش گفت : خسته نباشی نابغه تو با این فکرت من رو متحول کردی، واقعا یه خنگ به تمام معنا هستی.
من گفتم پس چطور میخوای بفهمیم کور هست یا نه؟
نرگس گفت این رو بسپارید به من و ببنید چکار میکنم.
نرگس یه سنگ بزرگ گرفت و محکم زد به در کلبه و گفت قایم بشید. پیرمرد از کلبه بیرون اومد و گفت: کیه؟کی در خونه من رو زد. بعد با عصاش موند به زمین میزنه از طرز حرکاتش معلوم شد واقعا کور هست. پس هر سه جلو رفتیم و نرگس طبق معمول زودتر از ما به پیرمرد گفت: من بودم یعنی من و دوتا از دوستام، میشه بگی اینجا کجاست؟
پیرمرد که از وجود ما تعجب کرده بود گفت: بهتره اول شما بگید کی هستید و اینجا چکار می کنید. من گفتم: ما گم شدیم، یعنی فکر می کنیم گم شدیم. از داخل یه کمد وارد اینجا شدیم.
پیرمرد آهی کشید و گفت: خدای من شما هم تو دام اون تاتائیس بدجنس افتادید. بهتره وارد کلبه بشین لابد خیلی خسته اید. بهتون میگم اینجا کجاست و چه بلایی سرتون اومده.
وارد کلبه شدیم پیرمرد برامون کمی خوردنی آورد و گفت: من و زنم و سه تا از بچه هام تازه اون خونه رو خریده بودیم، خیلی خوشحال بودیم چون برای اولین بار صاحب یک خونه شده بودیم تا اینکه یکی از بچه هامون که اسمش ماهایا بود گم شد. یه دختر هفت ساله ی کوچولو و ناز بود. هیچ وقت نفهمیدیم کجا رفت، و این اتفاق برای دو پسر دیگه ی ما یعنی ادموند و اریک افتاد.من و زنم همه جا رو گشتیم وبه پلیس گفتیم اما هرگز نتونستیم پیداشون کنیم.تو خونه یه کمد بزرگ بود.زنم گفت شب قبل گم شدن ماهایا اون تو این اتاق و کنار این کمد بازی می کرد هر چی هست بچه های ما تو این خونه گم شدند. و شروع کردیم تموم خونه رو گشتن اول به اتاق دخترم ماهایا رفتیم همون جا که اون کمد جادویی هست. زنم در کمد رو باز کرد و غیب شد منم پشت سر اون رفتم که خودمون رو در این سرزمین عجیب دیدیم.
ساناز گفت: زنتون الان کجاست ؟
- اون رو تاتائیس اسیر کرده، به همراه دخترم ماهایا
گفتم پسراتون چطور؟
-پسرام رو تونستم از تاتائیس بگیرم و الان اونا پیش من زندگی می کنند.
نرگس پرسید چرا تاتائیس پسراتون رو آزاد کرده؟
پیرمرد مکثی کرد و گفت
#قسمت سوم
فرار کنی. همینطور که من و نرگس داشتیم بحث می کردیم . ساناز گفت: اون دیگه کیه؟
یه پیرمرد ریش سفید با لباس های متعفن و وصله دار بود چشماش انگار کور بود و به کمک عصاش راه رو پیدا می کرد. ما هر سه ساکت شدیم. پیرمرده به برکه نزدیک شد و سطلی که با خودش آورده رو پر از آب کرد و از راهی که اومده بود داشت بر میگشت، ساناز خواست حرف بزنه اما نرگس محکم دستشو گذاشت رو دهن ساناز و به انگشت اشاره ی اون دست ازش خواست ساکت باشه و بعد با صدای آهسته گفت بریم دنبالش این ما رو به خونه می رسونه.
خونه ی پیرمرد زیاد دور نبود و یک کلبه ی چوبی کوچک بود. وقتی پیرمرد وارد کلبه شد. به نرگس گفتم حالا چی، میخوای چکار کنی بهتر نیست بریم و باهاش حرف بزنیم .
نرگس گفت: دیوانه شدی که هر سه ی ما رو بگیره بکشه. گفتم چرا بکشه اون که کور هست.
نرگس گفت: به هر چی که می بینی اعتماد نکن باید مطمعن بشیم که کور هست.
ساناز گفت : خوب در میزنیم و جلو در می ایستیم اگه ما رو دید یعنی کور نیست.
نرگس یه نگاه به ساناز کرد و بهش گفت : خسته نباشی نابغه تو با این فکرت من رو متحول کردی، واقعا یه خنگ به تمام معنا هستی.
من گفتم پس چطور میخوای بفهمیم کور هست یا نه؟
نرگس گفت این رو بسپارید به من و ببنید چکار میکنم.
نرگس یه سنگ بزرگ گرفت و محکم زد به در کلبه و گفت قایم بشید. پیرمرد از کلبه بیرون اومد و گفت: کیه؟کی در خونه من رو زد. بعد با عصاش موند به زمین میزنه از طرز حرکاتش معلوم شد واقعا کور هست. پس هر سه جلو رفتیم و نرگس طبق معمول زودتر از ما به پیرمرد گفت: من بودم یعنی من و دوتا از دوستام، میشه بگی اینجا کجاست؟
پیرمرد که از وجود ما تعجب کرده بود گفت: بهتره اول شما بگید کی هستید و اینجا چکار می کنید. من گفتم: ما گم شدیم، یعنی فکر می کنیم گم شدیم. از داخل یه کمد وارد اینجا شدیم.
پیرمرد آهی کشید و گفت: خدای من شما هم تو دام اون تاتائیس بدجنس افتادید. بهتره وارد کلبه بشین لابد خیلی خسته اید. بهتون میگم اینجا کجاست و چه بلایی سرتون اومده.
وارد کلبه شدیم پیرمرد برامون کمی خوردنی آورد و گفت: من و زنم و سه تا از بچه هام تازه اون خونه رو خریده بودیم، خیلی خوشحال بودیم چون برای اولین بار صاحب یک خونه شده بودیم تا اینکه یکی از بچه هامون که اسمش ماهایا بود گم شد. یه دختر هفت ساله ی کوچولو و ناز بود. هیچ وقت نفهمیدیم کجا رفت، و این اتفاق برای دو پسر دیگه ی ما یعنی ادموند و اریک افتاد.من و زنم همه جا رو گشتیم وبه پلیس گفتیم اما هرگز نتونستیم پیداشون کنیم.تو خونه یه کمد بزرگ بود.زنم گفت شب قبل گم شدن ماهایا اون تو این اتاق و کنار این کمد بازی می کرد هر چی هست بچه های ما تو این خونه گم شدند. و شروع کردیم تموم خونه رو گشتن اول به اتاق دخترم ماهایا رفتیم همون جا که اون کمد جادویی هست. زنم در کمد رو باز کرد و غیب شد منم پشت سر اون رفتم که خودمون رو در این سرزمین عجیب دیدیم.
ساناز گفت: زنتون الان کجاست ؟
- اون رو تاتائیس اسیر کرده، به همراه دخترم ماهایا
گفتم پسراتون چطور؟
-پسرام رو تونستم از تاتائیس بگیرم و الان اونا پیش من زندگی می کنند.
نرگس پرسید چرا تاتائیس پسراتون رو آزاد کرده؟
پیرمرد مکثی کرد و گفت
۱۰.۵k
۲۱ دی ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.