فیک به هم خواهیم رسید
♡پارت۱۰♡
مغزم نمیتونست این حجم از فشار رو تحمل کنه
منظورش چی بود شوخیش گرفته بود
یونگیو جلوی چشمای خودم کشتن من جنازشو بقل گرفتم و خاکسترشو بخش کردم چطور ممکن بود یونگی زنده باشه
+چ..چ..چی داری میگیییی
:اون زندست
+خفه شوووو جیهوپ
:من یه کار گر ساده نیستم منو یونگی از بچگی با هم دوست بودیم و باهم وارد این کار شدیم من یکی از روئسای مخفی مافیای کره ام و به صورت مخفی وارد باند تهیونگ شدم و فهمیدم رفیق قدیمیمو که خیلی وقته ندیده بودمش رو قراره به قتل برسونن.وقتی میخواستن یونگیو بکشن من اونجا بودم و مایع سرنگو عوض کردم.مجبور شدم زود از پیش تو ببرمش تا نفهمی که گرمای بدنش هنوز هست.اون زندست ولی توی کماست مایعی که بهش تزريق کردن باعث شده به کما بره من اونو توی یه جای مخفی نگه میدارم و هر شب بعد شیفتم پیش اون میرفتم
فریاد میزدم
+نه..نه ..نههههه...جیهوپ نهههه بگو داری دروغ میگی ..بگو
این همه بی خربی توی مخم نمی رفت
انگار کل دنیا باهم همکاری کرده بودن که به من دروغ بگن
ازم سو استفاده کنن
احساس پوچی و بی ارزشی میکردم
من شب ها آرزوی اینو داشتم که یکی بهم بگه یونگی زندست ولی نه اینطوری توی این شرایط توی این فشار انگار توی زمین فرو میرفتم اصلا مثل رویاهام نبود کل احساسات بد راجب خودم دنبالم اومده بودن
آنقدر از سادگی خودم افسوس میخوردم که اصلا وقت عصبانی شدن از دست جیهوپو نداشتم
:رزا من..
+برو الان از اینجا بروو بزار تنها باشمم
:نمیخوای پیشش ببرمت
+من نمیتونم الان نمیتونم فقط آماده نیستم برو الان برو گم شو و بزار تنها باشممم
جیهوپ رفت و منو توی اون خیابون تنها گذاشت
دستمو به لبه ی پل تکیه دادم
شروع به زجه زدن کردم
فشاری که روم بود از قاتل بودن و فهمیدن حقیقت
جیغ میزدم و دستمو به لبه دیواره پل می کوبیدم
چاقوی خونی رو با خشم توی دریاچه پرت کردم و پشت به دریاچه زانو هامو بغل کردم و نشستم
بارون رو تماشا میکردم
اشک هام با بارون قاطی می شد
انگار گریه کردن این فشارد کم تر کرده بود
نیم ساعتی به بارون خیره شدم و گریه کردم دستمو آروم از بند سفت کردن زانو هام توی بقلم باز کردم و زیر بارون گرفتمش
چکیدن قطرات بارون و خودن اونا به دستم و آروم ریختن اونا توی آستین خیس لباسم حس آزادی رو برام آشکار میساخت
لبخندی مهو روی صورتم بود
حالا آرزوم برآورده شده
حالا آزادم و یونگی ام نمرده
لبخندم بزرگ تر می شد
لبخند
همونی که به یونگی قول داده بودم که بعد اون دیگه روی لبم نمیاد
بعد هفته ها برای اولین بار لبخند زدم
این خنده مثل آخرین لبخندم درد ناک نبود
بلکه زیبا بود
زیبا ترین لبخندم
این لبخند طمع و مزه ی پیروزی میداد
مزه نقاشیی که بعد ساعت های زیاد تلاش کردن خوب از آب در میاد
این ارضای روحی حس خوشحالی واقعی رو بهم میداد
مثل وقتی که تابستو میشه و به خودت میگی دیگه کاری برای انجام دادن ندارم
برام مهم نبود که اینهمه مدت یه وسیله بودم و ساده خطاب شدم
این مهم بود که الان آزادم مثل یک پرنده آزاد و رها
صدای پای یک نفرو رو بروم شنیدم
جیهوپ بود و فقط یک کلمه گفت
: آماده ای؟
+بله
مغزم نمیتونست این حجم از فشار رو تحمل کنه
منظورش چی بود شوخیش گرفته بود
یونگیو جلوی چشمای خودم کشتن من جنازشو بقل گرفتم و خاکسترشو بخش کردم چطور ممکن بود یونگی زنده باشه
+چ..چ..چی داری میگیییی
:اون زندست
+خفه شوووو جیهوپ
:من یه کار گر ساده نیستم منو یونگی از بچگی با هم دوست بودیم و باهم وارد این کار شدیم من یکی از روئسای مخفی مافیای کره ام و به صورت مخفی وارد باند تهیونگ شدم و فهمیدم رفیق قدیمیمو که خیلی وقته ندیده بودمش رو قراره به قتل برسونن.وقتی میخواستن یونگیو بکشن من اونجا بودم و مایع سرنگو عوض کردم.مجبور شدم زود از پیش تو ببرمش تا نفهمی که گرمای بدنش هنوز هست.اون زندست ولی توی کماست مایعی که بهش تزريق کردن باعث شده به کما بره من اونو توی یه جای مخفی نگه میدارم و هر شب بعد شیفتم پیش اون میرفتم
فریاد میزدم
+نه..نه ..نههههه...جیهوپ نهههه بگو داری دروغ میگی ..بگو
این همه بی خربی توی مخم نمی رفت
انگار کل دنیا باهم همکاری کرده بودن که به من دروغ بگن
ازم سو استفاده کنن
احساس پوچی و بی ارزشی میکردم
من شب ها آرزوی اینو داشتم که یکی بهم بگه یونگی زندست ولی نه اینطوری توی این شرایط توی این فشار انگار توی زمین فرو میرفتم اصلا مثل رویاهام نبود کل احساسات بد راجب خودم دنبالم اومده بودن
آنقدر از سادگی خودم افسوس میخوردم که اصلا وقت عصبانی شدن از دست جیهوپو نداشتم
:رزا من..
+برو الان از اینجا بروو بزار تنها باشمم
:نمیخوای پیشش ببرمت
+من نمیتونم الان نمیتونم فقط آماده نیستم برو الان برو گم شو و بزار تنها باشممم
جیهوپ رفت و منو توی اون خیابون تنها گذاشت
دستمو به لبه ی پل تکیه دادم
شروع به زجه زدن کردم
فشاری که روم بود از قاتل بودن و فهمیدن حقیقت
جیغ میزدم و دستمو به لبه دیواره پل می کوبیدم
چاقوی خونی رو با خشم توی دریاچه پرت کردم و پشت به دریاچه زانو هامو بغل کردم و نشستم
بارون رو تماشا میکردم
اشک هام با بارون قاطی می شد
انگار گریه کردن این فشارد کم تر کرده بود
نیم ساعتی به بارون خیره شدم و گریه کردم دستمو آروم از بند سفت کردن زانو هام توی بقلم باز کردم و زیر بارون گرفتمش
چکیدن قطرات بارون و خودن اونا به دستم و آروم ریختن اونا توی آستین خیس لباسم حس آزادی رو برام آشکار میساخت
لبخندی مهو روی صورتم بود
حالا آرزوم برآورده شده
حالا آزادم و یونگی ام نمرده
لبخندم بزرگ تر می شد
لبخند
همونی که به یونگی قول داده بودم که بعد اون دیگه روی لبم نمیاد
بعد هفته ها برای اولین بار لبخند زدم
این خنده مثل آخرین لبخندم درد ناک نبود
بلکه زیبا بود
زیبا ترین لبخندم
این لبخند طمع و مزه ی پیروزی میداد
مزه نقاشیی که بعد ساعت های زیاد تلاش کردن خوب از آب در میاد
این ارضای روحی حس خوشحالی واقعی رو بهم میداد
مثل وقتی که تابستو میشه و به خودت میگی دیگه کاری برای انجام دادن ندارم
برام مهم نبود که اینهمه مدت یه وسیله بودم و ساده خطاب شدم
این مهم بود که الان آزادم مثل یک پرنده آزاد و رها
صدای پای یک نفرو رو بروم شنیدم
جیهوپ بود و فقط یک کلمه گفت
: آماده ای؟
+بله
۲۴.۰k
۳۰ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.