زندگی میان مردگان
ی شب خوابم فرق داشت ی شهر بازی بزرگ همه در حال بازی ی دفعه چرخو فلک افتاد و آتیش گرفت دویدم طرفش همه داخل آتیش داد میزدن صدای جیغ صدای جیفغ دختر بچه میومد بقیه با صدای بلند می خندیدن هر کاری که به خودشون بیان نمی شد انگار براشون درد کشیدن اونا خنده دار بود چرخ و فلک توی آتیش می سوخت دیگه صدای داد زدن و صدای جیغ بچه نیومد دیگه تموم شده بود ولی اونا هنوز میخندیدن خنده هاشون وحشتناک بود باعث میشد از صدای خندشون گوشامو بگیرم ی دفعه همشون افتادن روی زمین رفتم طرفشون تکونشون دادم یکیشون ی دفعه سرشو آورد بالا صورتش حال بهم زن بود پر خون بود ی چشم نداشت به بقشون نگاه کردم بقیه هم همین طوری بودن از وحشت افتادم روی زمین سینه خیز داشتن میومدن طرفم خودمو میکشیدم عقب تا از دستشون فرار کنم تا اومدم بلند شم چند بار خوردم زمین وی دویدم ولی اونا فرز بودن هر جا میرفتم بودن تا از شهر بازی زدم بیرون کسی توی خیابونای نبود بازم تاریکی ولی لامپ ها روشن بود فقط می دویدم کسی نبود از ترسم پشت سرمو نگاه نکردم بعد از چند لحظه سر گردون ی جا نشستم
از خواب بیدار شدم لعنت این چه خوابی بود
از خواب بیدار شدم لعنت این چه خوابی بود
۳.۴k
۰۹ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.