پسره همش از خودکشی پیش دوس دخترش حرف میزد،همش میگفت حالا
پسره همش از خودکشی پیش دوس دخترش حرف میزد،همش میگفت حالا میبینی یه روز جلوی چشات خودمو میکشم
دخترم اینارو به مسخره میگرفت و یه خدانکنه میگفت و کلی فوش میداد بش....
اینقد پسر حرف زده بود از این موضوع ک دیه واسه دختره عادی بودو وقتی این موضوعو پیش میکشید دختره فقط یع باشه کوتاه میگفت و سکوت میکرد..
روزای خوبی رو کنار هم داشتن
هردوشون خیلیییی عاشق هم بودن خیلی
ولی پسره از طرف خانوادش تحت فشار بود
گفته بودن حق نداره با عشقش ازدواج کنه و گفته بودن ک ما راضی نیستیم
پسره از این موضوع هیچ وقت به دختر چیزی نگف
ولی یه روز تصمیم گرفت جلوی خانوادش وایسته...
صبح ک از خواب بیدار شد به دختره پیام داد گف بریم همونجایه همیشگی ....منتظرتم..
دختره نگران شد چون هیچوقت اینقد غیر منتظره و سریع قرار نمیذاشتن باهم ...
خلاصه رفت سر قرار و پسره قضیه خانوادشو گفت...
دختر اول بغض کردو با گریه گف:(خانواده منم میخان شوهرم بدن گفتن اگ باهات حرف بزنمو بیرون برم یا هر ارتباط دیگه ای زندم نمیزارن...🚶🏽♀💔
پسره گف پس چجوری الان اینجایی؟،
گف من واسه تو حاظرم جونمم بدم..🙃🖤
بعد این حرفا پسره به یه نتیجه ای رسید ...
گف بیا فرار کنیم از اینجا بریم. منو تو .میریم یه جای دور باهم زندگی میکنیم
دختره گف نمیدونم ولی خیلی میترسم...
پسره گف ترس ندارع ک. تو حالت عادی هیچ وقت به هم نمیرسیم.ماهم ک نباید دست رودست بزاریم تا از هم جدامون کنن.اوم؟(:
دختره اوکی رو داد و تصمیم گرفتن فردا ساعت ۵ بعدازظهر وسلیلاشونو بردارند برن...
اما...
تا از جاشون بلند شدن پدر دختره مثل عزرائیل جلوشون سبز شد
اینقد عصبی بود ک کارد میزدی خونش بالا نمیومد.دخترع خیلی ترسیده بود..
پسره وقتی حالو روز عشقشو دید تصمیم گرفت با پدرش حرف بزنه اما تا نزدیک شد تا صحبت کنه...
یه دست سنگین خورد تو دهنش..
جوری خون از لبو دهنش جاری شد..
دختره با گریه سریع اومد جلوی پدرشو بگیره ک پدرش موهاشو گرفتو کشون کشون بردش ..
پسره وقتی دخترو تو اون حال دید خیلی عصبی شد..
تا خواست بلند شه داییه دختره از پشت زد تو سرش
از هوش رفت و نفهمید چیشد..
گذشتو گذشت .تقریباً ۵.۶ ساعت بعد به هوش اومد تو بیمارستان بود
سرش بدجور درد میکرد
فقط نگران حال دختره بود
وقتی سراغ دخترو از پرستار گرفت گف : من خبر ندارم ولی فک کنم پدرش بردش
پسره یه داد بلند زد و شروع کرد به عربده زدن . تمام چیز میزایی ک بدستش وصل بودو کند و پاشد اومد بیرون از بیمارستان
اینقد گشت و گشت تا فهمید دختررو بعداز اونجا بلافاصله بردن محضر و به عقد یه مرد ۵۰ ساله درش آوردن.. 🚶🏽♀💔
وقتی اینو شنید داغون شد..تحمل زندگی براش خیلی سخت بود
میدونس دخترم غمش کمتر از اون نبود
یه ماه از این جریان گذشت..
پسر،یه مرده متحرک بیشتر نبود..💔🚶🏽♀
ن غذا میخورد ن بیرون میرفت
هیچیه هیچی🚶🏽♀🚬
تو این یه ماه داشت درمورد تصمیمش فکر میکرد
وحالا به نتیجه رسیده بود
تصمیم داش فکرشو عملی کنه..
اینقد گشت تا قرص برنج پیدا کرد
به مناسبت ماهگرد اون روز نحس تو همون محل ۴تا قرص برنج خوردو دارفانیو وداع گف💔🖤
دختره تو این چند وقت هیچ خبری از پسره نداش
زندگی سختی داشت و افسردگی گرفته بود
یه روز به بهونه ی ملاقات با دوستاش رف به اون کافه ای ک همیشه با پسره میرفتن
وقتی رسید اونجا عکس پسره با یه ربان مشکی رو در کافه بود
از بس شوکه شده بود عقب عقب رفت تا وسط خیابون...
اصن حواسش به خیابونو ماشینو....هیچی نبود
عقب عقب رفتو رفتو رف.....بومممم💔
دخترم اینارو به مسخره میگرفت و یه خدانکنه میگفت و کلی فوش میداد بش....
اینقد پسر حرف زده بود از این موضوع ک دیه واسه دختره عادی بودو وقتی این موضوعو پیش میکشید دختره فقط یع باشه کوتاه میگفت و سکوت میکرد..
روزای خوبی رو کنار هم داشتن
هردوشون خیلیییی عاشق هم بودن خیلی
ولی پسره از طرف خانوادش تحت فشار بود
گفته بودن حق نداره با عشقش ازدواج کنه و گفته بودن ک ما راضی نیستیم
پسره از این موضوع هیچ وقت به دختر چیزی نگف
ولی یه روز تصمیم گرفت جلوی خانوادش وایسته...
صبح ک از خواب بیدار شد به دختره پیام داد گف بریم همونجایه همیشگی ....منتظرتم..
دختره نگران شد چون هیچوقت اینقد غیر منتظره و سریع قرار نمیذاشتن باهم ...
خلاصه رفت سر قرار و پسره قضیه خانوادشو گفت...
دختر اول بغض کردو با گریه گف:(خانواده منم میخان شوهرم بدن گفتن اگ باهات حرف بزنمو بیرون برم یا هر ارتباط دیگه ای زندم نمیزارن...🚶🏽♀💔
پسره گف پس چجوری الان اینجایی؟،
گف من واسه تو حاظرم جونمم بدم..🙃🖤
بعد این حرفا پسره به یه نتیجه ای رسید ...
گف بیا فرار کنیم از اینجا بریم. منو تو .میریم یه جای دور باهم زندگی میکنیم
دختره گف نمیدونم ولی خیلی میترسم...
پسره گف ترس ندارع ک. تو حالت عادی هیچ وقت به هم نمیرسیم.ماهم ک نباید دست رودست بزاریم تا از هم جدامون کنن.اوم؟(:
دختره اوکی رو داد و تصمیم گرفتن فردا ساعت ۵ بعدازظهر وسلیلاشونو بردارند برن...
اما...
تا از جاشون بلند شدن پدر دختره مثل عزرائیل جلوشون سبز شد
اینقد عصبی بود ک کارد میزدی خونش بالا نمیومد.دخترع خیلی ترسیده بود..
پسره وقتی حالو روز عشقشو دید تصمیم گرفت با پدرش حرف بزنه اما تا نزدیک شد تا صحبت کنه...
یه دست سنگین خورد تو دهنش..
جوری خون از لبو دهنش جاری شد..
دختره با گریه سریع اومد جلوی پدرشو بگیره ک پدرش موهاشو گرفتو کشون کشون بردش ..
پسره وقتی دخترو تو اون حال دید خیلی عصبی شد..
تا خواست بلند شه داییه دختره از پشت زد تو سرش
از هوش رفت و نفهمید چیشد..
گذشتو گذشت .تقریباً ۵.۶ ساعت بعد به هوش اومد تو بیمارستان بود
سرش بدجور درد میکرد
فقط نگران حال دختره بود
وقتی سراغ دخترو از پرستار گرفت گف : من خبر ندارم ولی فک کنم پدرش بردش
پسره یه داد بلند زد و شروع کرد به عربده زدن . تمام چیز میزایی ک بدستش وصل بودو کند و پاشد اومد بیرون از بیمارستان
اینقد گشت و گشت تا فهمید دختررو بعداز اونجا بلافاصله بردن محضر و به عقد یه مرد ۵۰ ساله درش آوردن.. 🚶🏽♀💔
وقتی اینو شنید داغون شد..تحمل زندگی براش خیلی سخت بود
میدونس دخترم غمش کمتر از اون نبود
یه ماه از این جریان گذشت..
پسر،یه مرده متحرک بیشتر نبود..💔🚶🏽♀
ن غذا میخورد ن بیرون میرفت
هیچیه هیچی🚶🏽♀🚬
تو این یه ماه داشت درمورد تصمیمش فکر میکرد
وحالا به نتیجه رسیده بود
تصمیم داش فکرشو عملی کنه..
اینقد گشت تا قرص برنج پیدا کرد
به مناسبت ماهگرد اون روز نحس تو همون محل ۴تا قرص برنج خوردو دارفانیو وداع گف💔🖤
دختره تو این چند وقت هیچ خبری از پسره نداش
زندگی سختی داشت و افسردگی گرفته بود
یه روز به بهونه ی ملاقات با دوستاش رف به اون کافه ای ک همیشه با پسره میرفتن
وقتی رسید اونجا عکس پسره با یه ربان مشکی رو در کافه بود
از بس شوکه شده بود عقب عقب رفت تا وسط خیابون...
اصن حواسش به خیابونو ماشینو....هیچی نبود
عقب عقب رفتو رفتو رف.....بومممم💔
۳۹.۱k
۱۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.