وقتی باران می بارید p50
لحنم التماس گونه شد:
_ خواهش میکنم..قول میدم مشکلی پیش نیاد
پوفی کرد و با صدایی اروم تر گف:
_ خیلی خب..پس باید زمانی بریم ک اونجا خلوت باشه
پريدم هوا:
_ چه روزی بهتر از امروز ک آخر هفتس
_ تا نیم ساعت دیگه پایین باش
قبل از اینکه بخوام تشکر کنم از دیدم غیب شد....خوشحال بودم ک بعد از کلی کلنجار بلاخره راضیش کردم ک ببرتم بهزیستی
خیلی وقت بود ک به اونجا سر نزدم...نزدیک ۲ ماه
حاضر شدم بعد از اینکه مطمئن شدم مادر یونگی خوابیده رفتم پایین
سوار ک شدم گفت:
_ فقط یکی دو ساعت نه بیشتر
سری تکون دادم و آدرس رو گفتم.....۲۰ دیقه بعد ک رسیدیم جلوب درش درباره گوشزد کرد:
_ هیچ جایی بدون من نمیری فهمیدی؟ دلم نمیخواد همش استرس اینو داشته باشم ک نکنه فکر فرار ب سرت بزنه
_ خیالت راحت
رفتیم داخل چون ساعت ۳ ظهر بود راهرو نسبتا خلوت بود
یکی از کارمندا ک منو دید با ذوق اومد سمتم و بغلم کرد:
_ وای ونوس جان کجایی تو میدونی چقد بچه ها دلشون برات تنگ شده بود
ازش جدا شدم و گفتم:
_ شرمنده یه مدت خارج از شهر بودم نتونستم بیام
نگاهی ب یونگی کرد سلام و دست داد ..بهتر بود معرفیش کنم:
_ ایشون یکی از دوستام هستن مشتاق بود اینجا رو ببینه....خب بچه ها کجان
_ تو اتاقاشونن حتما از دیدنت ذوق میکنن
به اتاق بازی بچه ها ک رفتیم همه دویدن سمتم و بغلم کردن
کلی باهم بازی کردیم و از کارایی ک تو این مدت کردن برام تعریف کردن
تمام مدت یونگی ب در تکیه داده بود و نظاره گر بود
_ خواهش میکنم..قول میدم مشکلی پیش نیاد
پوفی کرد و با صدایی اروم تر گف:
_ خیلی خب..پس باید زمانی بریم ک اونجا خلوت باشه
پريدم هوا:
_ چه روزی بهتر از امروز ک آخر هفتس
_ تا نیم ساعت دیگه پایین باش
قبل از اینکه بخوام تشکر کنم از دیدم غیب شد....خوشحال بودم ک بعد از کلی کلنجار بلاخره راضیش کردم ک ببرتم بهزیستی
خیلی وقت بود ک به اونجا سر نزدم...نزدیک ۲ ماه
حاضر شدم بعد از اینکه مطمئن شدم مادر یونگی خوابیده رفتم پایین
سوار ک شدم گفت:
_ فقط یکی دو ساعت نه بیشتر
سری تکون دادم و آدرس رو گفتم.....۲۰ دیقه بعد ک رسیدیم جلوب درش درباره گوشزد کرد:
_ هیچ جایی بدون من نمیری فهمیدی؟ دلم نمیخواد همش استرس اینو داشته باشم ک نکنه فکر فرار ب سرت بزنه
_ خیالت راحت
رفتیم داخل چون ساعت ۳ ظهر بود راهرو نسبتا خلوت بود
یکی از کارمندا ک منو دید با ذوق اومد سمتم و بغلم کرد:
_ وای ونوس جان کجایی تو میدونی چقد بچه ها دلشون برات تنگ شده بود
ازش جدا شدم و گفتم:
_ شرمنده یه مدت خارج از شهر بودم نتونستم بیام
نگاهی ب یونگی کرد سلام و دست داد ..بهتر بود معرفیش کنم:
_ ایشون یکی از دوستام هستن مشتاق بود اینجا رو ببینه....خب بچه ها کجان
_ تو اتاقاشونن حتما از دیدنت ذوق میکنن
به اتاق بازی بچه ها ک رفتیم همه دویدن سمتم و بغلم کردن
کلی باهم بازی کردیم و از کارایی ک تو این مدت کردن برام تعریف کردن
تمام مدت یونگی ب در تکیه داده بود و نظاره گر بود
۱۶.۴k
۳۱ شهریور ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.