چند پارتی جیمین :وقتی تو بار دیدت و... .

پارت دوم:


با صدای پسری که بیشتر مافیا ها بود ، دست از کشیدن دختر کشید و با ترس از اونجا دور شد. دخترک که تمام مدت مات و مبهوت مونده بود و یه جورایی خشکش زده بود، به خودش اومد و سریع از اون پسر تشکری آروم کرد و خم شد تا تعظیمی کرده باشه. پسرک با مغروری تمام به دختر نگاه میکرد و چیزی نمیگفت. دخترک هنوز در عجب بود که چرا اون مرد با شنیدن صدای این پسر رو به روش در رفت؟ چرا؟ مگه اون پسر کی بود؟ و.... .
ذهنشو با تمام سوالای توش رها کرد، میخواست از کنار اون پسر رد بشه که با صدای پسرک به خودش اومد.
_نمیخوای جبران کنی
+چ.چی؟
_میگم نمیخوای واسم جبران کنی که جونتو نجات دادم؟
+من ازت درخواست کمک کردم؟
_نه ولی حرفات جوره دیگه ای نشون میداد.
دخترک کمی فکر کرد و گفت:
+خب باشه بگو چی میخوای.
_(قیافه‌ ی متفکرانه ای به خودش گرفت) اممم باید تا یه ماه دوست دخترم بشی.
+اوکی قبوله، ولی یادت باشه فقط یه ماه.
_باشه.
در واقع جیمین برای نجات خودش از دست پدر و مادرش که همش اجبار به ازدواجش داشتن به دخترک نیاز داشت.
یک ماه به صورت کاملا عادی گذشت و امروز آخرین روزی بود که ا.ت پیش جیمین میموند .


ادامه در پارت بعد، کامنت بزارید تا پارت بعدی رو بزارم❤️