فیک That's everything to me🤍🧚🏻♀️پارت³⁹
نامجون « با اینکه خیلی سریع به اونجا رسیدیم اما میا رو برده بودن.....وئول رو فرستادیم بیمارستان و داشتیم مدارک رو جمع میکردیم....
جیهوپ « نامجون بیا اینو ببین
نامجون « رفتم و دیدم یه برگه کوچیک دست جیهوپه....روش نوشته بود «
جدا کردن یه دختر از پدرش کار خوبی نیست.....امیدوارم برای نجاتش کار احمقانه ای نکنید چون به راحتی میتونم بکشمش
نقاب سیاه//
نامجون « حالا دیگه ربط میا به این پرونده رو فهمیده بودم......احتمال اینکه یکی از اعضای نقاب سیاه پدر میا باشه خیلی زیاد بود و باید از پدرش شروع میکردیم.....برای همین برگشتیم عمارت
تهیونگ « از وقتی عمو و پدر کوک رفتن یه دقیقه هم سرجام ننشستم....خیلی نگران میا بودم....اگه بلایی سرش میومد چی
داهیون « تهیونگ بشین....
تهیونگ « اما پدر
داهیون « با راه رفتن چیزی درست نمیشه پسر! بالاخره تهیونگ رو متقاعد کردم بشینه و بعدش نامجون و جیهوپ اومدن....چی شد؟ میا کجاست؟
میریا « تروخدا بگید حالش خوبه
جیهوپ « طبق شواهد پدرش عضو گروه نقاب نقره ایه و اونو برده......وقتی ما رسیدیم میا رو برده بودن.....
میریا « اشک تو چشمام جمع شده بود.....میا تنها دلیل زندگی من بود.....من بدون اون نمیتونم زندگی کنم.....جناب کیم خواهش میکنم دخترمو نجات بدید.....من....
ماریا « حال میریا خیلی بد بود برای همین بردمش بالا تا کمی استراحت کنه.....البته با مسکن.....هممون نگران میا بودیم....امیدوارم نامجون و جیهوپ بتونن نجاتش بدن
میا « چشمام رو به سختی باز کردم....اول کمی تار میدیدم اما بعدش دیدم درست شد.....گیج بودم اما میتونستم بفهمم اینجا چه خبره.....صدا های نامفهومی میومد....دستم رو با طناب به یه صندلی بسته بودن و توی یه اتاق شیک بودم......یعنی چی؟ چرا منو اوردن اینجا......سعی کردم دستام رو باز کنم اما نتونستم.....آهایییییییی کسی اینجا هستتتت....منو بیارین بیرونننننن خواهش میکنممممممم.....چرا منو اوردین اینجااااااا
ناشناس « هوی هوی هر چقدرم داد بزنی کسی جرعت نمیکنه بیاد سمتت.....چرا اینقدر مقاومت میکنی؟
میا « خودش بود....همون کسی که منو اورد اینجا.....از جون من چی میخواهی؟؟ من هیچی ندارم....ولم کن برم
ناشناس « نزدیکش شدم و چرخی دور صندلی زدم.....میخواهی بدونی چرا اینجایی؟ خب ساده اس تو دختر رئیس این باندی.....و قراره زن من بشی.....ملکه ی این باند....من هیون جانشین اربابم.....و خب قراره حساب اون بچه پولدار هم به کمک تو برسیم....نظرت چیه عسلم؟
میا « عسلم رو با یه لحن مسخره گفت.....من حاضرم بمیرم اما با تو ازدواج نکنم....من پدری ندارم....حق نداری به تهیونگ آسیب بزنی....
هیون « اوه ببینم وقتی ارباب رو دیدی و به خاطر این زبون درازی تنبیه ات کرد بازم این حرفها رو میزنی.....بیارینش....
جیهوپ « نامجون بیا اینو ببین
نامجون « رفتم و دیدم یه برگه کوچیک دست جیهوپه....روش نوشته بود «
جدا کردن یه دختر از پدرش کار خوبی نیست.....امیدوارم برای نجاتش کار احمقانه ای نکنید چون به راحتی میتونم بکشمش
نقاب سیاه//
نامجون « حالا دیگه ربط میا به این پرونده رو فهمیده بودم......احتمال اینکه یکی از اعضای نقاب سیاه پدر میا باشه خیلی زیاد بود و باید از پدرش شروع میکردیم.....برای همین برگشتیم عمارت
تهیونگ « از وقتی عمو و پدر کوک رفتن یه دقیقه هم سرجام ننشستم....خیلی نگران میا بودم....اگه بلایی سرش میومد چی
داهیون « تهیونگ بشین....
تهیونگ « اما پدر
داهیون « با راه رفتن چیزی درست نمیشه پسر! بالاخره تهیونگ رو متقاعد کردم بشینه و بعدش نامجون و جیهوپ اومدن....چی شد؟ میا کجاست؟
میریا « تروخدا بگید حالش خوبه
جیهوپ « طبق شواهد پدرش عضو گروه نقاب نقره ایه و اونو برده......وقتی ما رسیدیم میا رو برده بودن.....
میریا « اشک تو چشمام جمع شده بود.....میا تنها دلیل زندگی من بود.....من بدون اون نمیتونم زندگی کنم.....جناب کیم خواهش میکنم دخترمو نجات بدید.....من....
ماریا « حال میریا خیلی بد بود برای همین بردمش بالا تا کمی استراحت کنه.....البته با مسکن.....هممون نگران میا بودیم....امیدوارم نامجون و جیهوپ بتونن نجاتش بدن
میا « چشمام رو به سختی باز کردم....اول کمی تار میدیدم اما بعدش دیدم درست شد.....گیج بودم اما میتونستم بفهمم اینجا چه خبره.....صدا های نامفهومی میومد....دستم رو با طناب به یه صندلی بسته بودن و توی یه اتاق شیک بودم......یعنی چی؟ چرا منو اوردن اینجا......سعی کردم دستام رو باز کنم اما نتونستم.....آهایییییییی کسی اینجا هستتتت....منو بیارین بیرونننننن خواهش میکنممممممم.....چرا منو اوردین اینجااااااا
ناشناس « هوی هوی هر چقدرم داد بزنی کسی جرعت نمیکنه بیاد سمتت.....چرا اینقدر مقاومت میکنی؟
میا « خودش بود....همون کسی که منو اورد اینجا.....از جون من چی میخواهی؟؟ من هیچی ندارم....ولم کن برم
ناشناس « نزدیکش شدم و چرخی دور صندلی زدم.....میخواهی بدونی چرا اینجایی؟ خب ساده اس تو دختر رئیس این باندی.....و قراره زن من بشی.....ملکه ی این باند....من هیون جانشین اربابم.....و خب قراره حساب اون بچه پولدار هم به کمک تو برسیم....نظرت چیه عسلم؟
میا « عسلم رو با یه لحن مسخره گفت.....من حاضرم بمیرم اما با تو ازدواج نکنم....من پدری ندارم....حق نداری به تهیونگ آسیب بزنی....
هیون « اوه ببینم وقتی ارباب رو دیدی و به خاطر این زبون درازی تنبیه ات کرد بازم این حرفها رو میزنی.....بیارینش....
۴۹.۵k
۰۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۴۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.