گس لایتر/پارت ۱۶۵
ایل دونگ: آره... رفتم... ولی نتونستم بهش بگم!!!... وقتی برای یه لحظه تصور کردم که با شنیدنش به چه روزی میفته منصرف شدم... اون بعد از پدرش خیلی روحیش ضعیف شده... از همه بدتر اینکه شماها بچه دارین!!... از بچت خجالت نکشیدی؟ چطور میتونی انقد پست بشی!!!!!....
جونگکوک از کوره در رفت... مشت محکمی تو صورت ایل دونگ زد... ایل دونگ از شدت ضربه قدمی به عقب پرت شد...
از دماغ ایل دونگ خون سرازیر شد...
ایل دونگ آروم دستشو به کنار دماغش زد... تا ببینه چرا داغی و سوزش شدیدی رو حس کرد...
به دستش که نگاه کرد خون رو دید...
پوزخندی زد...
با حالت تاسف باری به جونگکوک نگاه کرد... اون عقب تر ایستاده بود و نفس نفس میزد...
از شدت خشم قلبش به تپش افتاده بود...
ایل دونگ: چیه؟... تا حالا اینطوری مستقیما حقیقت رو از زبون کسی نشنیده بودی؟ خیلی بهت بر خورد؟...
جونگکوک چشماشو بست و پوفی کشید...
و بعد گفت: به خواست خودم رابطه رو شروع نکردم!!... مجبور شدم!!....
ایل دونگ بلندتر خندید... خندش عصبی بود..
ایل دونگ: انتظار داری باور کنم؟... لابد بعدشم میخوای بگی بورام ازت آتو داشت!! و تهدیدت میکرد!!!...
مگه کسی میتونه تو رو مجبور به کاری کنه جئون جونگکوک؟
جونگکوک: آره میتونه... خودم!
مجبور بودم به خاطر اینکه مثل باقی مردا باشم این رابطه رو شروع کنم
ایل دونگ: از چی حرف میزنی؟ اینطوری نمیتونی کارتو توجیه کنی!
جونگکوک: نمیتونم بهت بگم...
انگشت اشارشو به سمت ایل دونگ گرفت... با اخم غلیظی نگاهش کرد و گفت: اگر یک بار دیگه... بخوای سمت بایول بری که این موضوعو بهش بگی... باید اون شرکت... و یون ها رو به فراموشی بسپاری!!!... چون من نمیذارم بهشون برسی!!!....
ایل دونگ جلو اومد... چشم تو چشم جونگکوک شد... دستشو گذاشت رو شونش و گفت: من مثل تو نیستم!... حقیقت برام از خیلی چیزا مهم تره... هيچوقت از تهدیداتت نمیترسم... هر وقت احساس کنم بایول توان شنیدنشو داره بهش میگم... حقشه که بدونه! فقط فعلا میترسم افسرده بشه... چون هنوز غم پدرش تازس... فک نکن نجات پیدا کردی!!....
قطرات خون دماغش روی پیراهن سفیدش چکیده بود....از توی جیب جلوی سینه ی جونگکوک دستمالشو بیرون کشید...
آروم رو شونش زد و از کنارش رد شد...
***********************
بایول از پیش یون ها برگشته بود... یون ها بهش اسناد رو نداده بود... چون بایول چندان دقیق از طرح خبر نداشت که براش واضح توضیح بده...
ته دلش میترسید... میدونست جونگکوک عصبانی میشه...
توی ذهنش مدام تمرین میکرد که طوری به جونگکوک قضیه رو بگه که عصبانی نشه...
جلوی یون ها به روی خودش نیاورده بود که از جونگکوک میترسه... تظاهر کرده بود که فقط یه پیشنهاده...
جونگ هون رو توی بغلش گرفته بود... میخواست وقتی جونگکوک برمیگرده پسرش توی بغلش باشه... اونجوری شاید امنیت بیشتری داشت...
برای یه لحظه یاد زمانی افتاد که هنوز باردار بود... یه شب که جونگکوک دیر به خونه اومده بود ازش پرسیده بود که چرا دیر کرده... و جونگکوک خیلی عصبانی شده بود... تنها چیزی که مانع کتک خوردن بایول شده بود باردار بودنش بود...
فلش بک به اون شب:
جونگکوک مثل همیشه از پیش بورام به خونه برگشت... ساعت ۱۱ شب بود!...
بایول هنوز بیدار بود... از روی مبل پاشد...
دستشو روی کمرش گذاشت چون شکمش خیلی بالا اومده بود و حسابی سنگین بود...
به طرف جونگکوک رفت...
با نگرانی پرسید: چرا انقد دیر کردی؟ نگرانت شدم!!... بارها و بارها به گوشیت زنگ زدم ولی جواب ندادی! نتونستم بخوابم چون فک کردم اتفاقی برات افتاده....
جونگکوک یه دفعه چونشو گرفت... بایول از ترس لال شد... انتظار چنین واکنشی نداشت!...
جونگکوک: بس کن!... از پرحرفیات متنفرم... انقد حرف نزن!... چطور جرئت میکنی منو بازخواست کنی ؟؟؟...
چونش میون انگشتای جونگکوک حس خورد شدن داشت...
با زحمت گفت: م... من... ف...فقط نگرانت شدم... چیزی نگفتم که!... با..باشه... دیگه حرف نمیزنم!...
جونگکوک چونشو رها کرد... بازوشو محکم گرفت... اما نگاهی به شکمش انداخت... منصرف شد و به سمت اتاقشون رفت...
******
جونگکوک از کوره در رفت... مشت محکمی تو صورت ایل دونگ زد... ایل دونگ از شدت ضربه قدمی به عقب پرت شد...
از دماغ ایل دونگ خون سرازیر شد...
ایل دونگ آروم دستشو به کنار دماغش زد... تا ببینه چرا داغی و سوزش شدیدی رو حس کرد...
به دستش که نگاه کرد خون رو دید...
پوزخندی زد...
با حالت تاسف باری به جونگکوک نگاه کرد... اون عقب تر ایستاده بود و نفس نفس میزد...
از شدت خشم قلبش به تپش افتاده بود...
ایل دونگ: چیه؟... تا حالا اینطوری مستقیما حقیقت رو از زبون کسی نشنیده بودی؟ خیلی بهت بر خورد؟...
جونگکوک چشماشو بست و پوفی کشید...
و بعد گفت: به خواست خودم رابطه رو شروع نکردم!!... مجبور شدم!!....
ایل دونگ بلندتر خندید... خندش عصبی بود..
ایل دونگ: انتظار داری باور کنم؟... لابد بعدشم میخوای بگی بورام ازت آتو داشت!! و تهدیدت میکرد!!!...
مگه کسی میتونه تو رو مجبور به کاری کنه جئون جونگکوک؟
جونگکوک: آره میتونه... خودم!
مجبور بودم به خاطر اینکه مثل باقی مردا باشم این رابطه رو شروع کنم
ایل دونگ: از چی حرف میزنی؟ اینطوری نمیتونی کارتو توجیه کنی!
جونگکوک: نمیتونم بهت بگم...
انگشت اشارشو به سمت ایل دونگ گرفت... با اخم غلیظی نگاهش کرد و گفت: اگر یک بار دیگه... بخوای سمت بایول بری که این موضوعو بهش بگی... باید اون شرکت... و یون ها رو به فراموشی بسپاری!!!... چون من نمیذارم بهشون برسی!!!....
ایل دونگ جلو اومد... چشم تو چشم جونگکوک شد... دستشو گذاشت رو شونش و گفت: من مثل تو نیستم!... حقیقت برام از خیلی چیزا مهم تره... هيچوقت از تهدیداتت نمیترسم... هر وقت احساس کنم بایول توان شنیدنشو داره بهش میگم... حقشه که بدونه! فقط فعلا میترسم افسرده بشه... چون هنوز غم پدرش تازس... فک نکن نجات پیدا کردی!!....
قطرات خون دماغش روی پیراهن سفیدش چکیده بود....از توی جیب جلوی سینه ی جونگکوک دستمالشو بیرون کشید...
آروم رو شونش زد و از کنارش رد شد...
***********************
بایول از پیش یون ها برگشته بود... یون ها بهش اسناد رو نداده بود... چون بایول چندان دقیق از طرح خبر نداشت که براش واضح توضیح بده...
ته دلش میترسید... میدونست جونگکوک عصبانی میشه...
توی ذهنش مدام تمرین میکرد که طوری به جونگکوک قضیه رو بگه که عصبانی نشه...
جلوی یون ها به روی خودش نیاورده بود که از جونگکوک میترسه... تظاهر کرده بود که فقط یه پیشنهاده...
جونگ هون رو توی بغلش گرفته بود... میخواست وقتی جونگکوک برمیگرده پسرش توی بغلش باشه... اونجوری شاید امنیت بیشتری داشت...
برای یه لحظه یاد زمانی افتاد که هنوز باردار بود... یه شب که جونگکوک دیر به خونه اومده بود ازش پرسیده بود که چرا دیر کرده... و جونگکوک خیلی عصبانی شده بود... تنها چیزی که مانع کتک خوردن بایول شده بود باردار بودنش بود...
فلش بک به اون شب:
جونگکوک مثل همیشه از پیش بورام به خونه برگشت... ساعت ۱۱ شب بود!...
بایول هنوز بیدار بود... از روی مبل پاشد...
دستشو روی کمرش گذاشت چون شکمش خیلی بالا اومده بود و حسابی سنگین بود...
به طرف جونگکوک رفت...
با نگرانی پرسید: چرا انقد دیر کردی؟ نگرانت شدم!!... بارها و بارها به گوشیت زنگ زدم ولی جواب ندادی! نتونستم بخوابم چون فک کردم اتفاقی برات افتاده....
جونگکوک یه دفعه چونشو گرفت... بایول از ترس لال شد... انتظار چنین واکنشی نداشت!...
جونگکوک: بس کن!... از پرحرفیات متنفرم... انقد حرف نزن!... چطور جرئت میکنی منو بازخواست کنی ؟؟؟...
چونش میون انگشتای جونگکوک حس خورد شدن داشت...
با زحمت گفت: م... من... ف...فقط نگرانت شدم... چیزی نگفتم که!... با..باشه... دیگه حرف نمیزنم!...
جونگکوک چونشو رها کرد... بازوشو محکم گرفت... اما نگاهی به شکمش انداخت... منصرف شد و به سمت اتاقشون رفت...
******
۲۱.۳k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.