در من کافه ای وجود دارد که
در من کافه ای وجود دارد که
هر روز در آن با تو قرار دارم!
روی دیوار های کافه...
پیکاسو عکست را نقاشی کرده..
و روی تمام میز هایش..
"دوستت دارم" حک شده است!
و همان ترانه ای را که دوست داری برایت پخش میکنم!
در این کافه...
"ورود برای عموم آزاد نیست"
و فقط یک نفر حق آمدن دارد!
و اگر آن یک نفر هم نیاید...
من باز هم دو فنجان قهوه می آورم و..
به عکست زل میزنم و...
قهوه را تلخ تر از همیشه میخورم!
این روزهایی که دیگر کنار آمده ام با نبودنت..ندیدنت..اصلا دلتنگی ات,
چاره ندارم جز تجسم خنده های آخرَت.!
کاش آن روز میدانستم که قرار است این آخرین باری باشد که نگاه هایمان
در هم گره بخورد و باخجالت چشم هایم خاتمه یابد.
کاش آن روز میدانستم این آخرین بار است...
عزیز روزگارِ من..!
مدت زیادی ست که رفته ای و دیگر خبری از دلتنگی هایت نیست!
خبری نیست از مهربانی هایت.
آخر مگر میشود کسی را دوست داشته باشی..دوست داشته باشی..دوست داشته باشی..
اما بی هوا دیگر هیچوقت نباشد؟!
مگر میشود قید تمام خنده ها و خاطرات خوب را زد و رد شد؟
گاهی فکر میکنم...
.
کاش میشد میگفتم آن پیراهن سورمه ایت چقد فقط به تو و چشمانت می آید.
کاش میدانستی شب های این پاییزی که میگذرد,
چه بی رحمانه سراغت را میگیرند.
میدانم که نمیدانی چگونه محتاجِ شنیدن دوباره ی اسمم از زبانت هستم.
میدانم که نمیدانی از بی نهایتِ خستگیِ این انکارِ بی پایان,
چگونه جان و دلم فریاد زدن در یک خلا محض را می طلبد.
در خلا بی جاذبه از نبودنت عجیب معلقم..
کاش میشد فریاد بزنم و کسی نبیند..فریاد بزنم و کسی نشنود..
فقط فریاد بزنم ندیدن هایت را.
میدانم که رفته ای..
اما من میگویم نرفته ای.
تو در ثانیه به ثانیه ی آن روزهایی که گذشت و این روزهایی که میگذرد نفس میکشی !
تو هنوز هم اینجایی حتی اگر......
.
.
.
هر روز در آن با تو قرار دارم!
روی دیوار های کافه...
پیکاسو عکست را نقاشی کرده..
و روی تمام میز هایش..
"دوستت دارم" حک شده است!
و همان ترانه ای را که دوست داری برایت پخش میکنم!
در این کافه...
"ورود برای عموم آزاد نیست"
و فقط یک نفر حق آمدن دارد!
و اگر آن یک نفر هم نیاید...
من باز هم دو فنجان قهوه می آورم و..
به عکست زل میزنم و...
قهوه را تلخ تر از همیشه میخورم!
این روزهایی که دیگر کنار آمده ام با نبودنت..ندیدنت..اصلا دلتنگی ات,
چاره ندارم جز تجسم خنده های آخرَت.!
کاش آن روز میدانستم که قرار است این آخرین باری باشد که نگاه هایمان
در هم گره بخورد و باخجالت چشم هایم خاتمه یابد.
کاش آن روز میدانستم این آخرین بار است...
عزیز روزگارِ من..!
مدت زیادی ست که رفته ای و دیگر خبری از دلتنگی هایت نیست!
خبری نیست از مهربانی هایت.
آخر مگر میشود کسی را دوست داشته باشی..دوست داشته باشی..دوست داشته باشی..
اما بی هوا دیگر هیچوقت نباشد؟!
مگر میشود قید تمام خنده ها و خاطرات خوب را زد و رد شد؟
گاهی فکر میکنم...
.
کاش میشد میگفتم آن پیراهن سورمه ایت چقد فقط به تو و چشمانت می آید.
کاش میدانستی شب های این پاییزی که میگذرد,
چه بی رحمانه سراغت را میگیرند.
میدانم که نمیدانی چگونه محتاجِ شنیدن دوباره ی اسمم از زبانت هستم.
میدانم که نمیدانی از بی نهایتِ خستگیِ این انکارِ بی پایان,
چگونه جان و دلم فریاد زدن در یک خلا محض را می طلبد.
در خلا بی جاذبه از نبودنت عجیب معلقم..
کاش میشد فریاد بزنم و کسی نبیند..فریاد بزنم و کسی نشنود..
فقط فریاد بزنم ندیدن هایت را.
میدانم که رفته ای..
اما من میگویم نرفته ای.
تو در ثانیه به ثانیه ی آن روزهایی که گذشت و این روزهایی که میگذرد نفس میکشی !
تو هنوز هم اینجایی حتی اگر......
.
.
.
۱۰.۸k
۲۱ آبان ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.