Cookie ct : کوکی شُکلاتیم🍫🌙
Cookie ct : کوکیشُکلاتیم🍫🌙
از خونه زدم بیرون و نشستم تو ماشین
امیر: چیشد؟
دریا: راه بیوفت بهت توضیح بدم
راه افتادیم همه چیزو بهش توضیح دادم
امیر: برگام پس شما طلسم شده بودین
دریا:اره راه ازادیمون عشق بود ک ازاد شدیم
امیر:الان کجا بریم؟
دریا:بریم خونه دلسا
رفتیم دیدیم یک وانت داره لوازم هارو بار میزنه بدو بدو رفتیم داخل ک اقایی داشت به کارگر ها دستور میداد
دریا: اقا دارین چیکار میکنید؟
اقا: داریم اسباب جمع میکنیم
دریا: صاحبخونه این خونه کجاست؟
اقا: یک خانومی اقایی امدن این خونه رو با وسایل فروختن
دریا: نمدونین کجا رفتن؟
اقا: نه فقط عجله داشتن
از خونه زدیم بیرون ک یک خانومی امد پیشمون
خانومه:دنبال اون دختر پسر هستین؟
دریا:اره دلسا و کامیار
خانومه:۱ ساعت پیش یک دختر جوان امد و بردنشون
عکس حنانه رو نشون دادم
دریا:این دختره بود؟
خانومه:اره
دریا:مرسی
هرچی زنگ میزدم به حنانه جواب نمداد برای همین زنگ زدم به سیاوش
سیاوش:جان دریا؟
دریا:حنانه پیش تویی؟
سیاوش:نه حدود ۱ ماه نیم ندیدمش
دریا:کار واجب دارم باهاش
سیاوش:یکجا هست ک حنانه زیاد میره
دریا:کجا؟
سیاوش:یک روستا ک اسمش نمدونم متروکه یا مترسک اره اره مترسک
دریا:چقدر اسمش اشناس کجا شنیدم
و وقتی یادم امد یک ترسی انگار امد تو جونم ادرس رو از سیاوش گرفتم و راه افتادیم
(حنانه)
حنانه:شما دوتا ریدین تو نقشم اون دخترهه لعنتی فهمیده
دلسا تقلبی:به ما چه خواهر تو پیگیره بعدشم رضا کمکش کرده
حنانه:اون رضا رو خودم میکشم
کامیار تقلبی:اون خودش مردهه
حنانه:خفه شو
رفتیم روستا مترسک
حنانه:شما اینجا باشید تا من بیام
(کامیار اصلی)
دلسا:حسم میگه ک دریا داره میفهمه
کامیار:امیدوارم
دلسا:دریا دختر باهوشی
کامیار:اره خیلی بجز اون شجاعه و مهربون
دلسا: اره وقتی بچه بودیم همیشه حسودیم میکردم بهش چون ک خیلی مهربون بود
کامیار: الان از خدا میخوام برای اخرین بار بیبینمش و بعد بمیرم....
از خونه زدم بیرون و نشستم تو ماشین
امیر: چیشد؟
دریا: راه بیوفت بهت توضیح بدم
راه افتادیم همه چیزو بهش توضیح دادم
امیر: برگام پس شما طلسم شده بودین
دریا:اره راه ازادیمون عشق بود ک ازاد شدیم
امیر:الان کجا بریم؟
دریا:بریم خونه دلسا
رفتیم دیدیم یک وانت داره لوازم هارو بار میزنه بدو بدو رفتیم داخل ک اقایی داشت به کارگر ها دستور میداد
دریا: اقا دارین چیکار میکنید؟
اقا: داریم اسباب جمع میکنیم
دریا: صاحبخونه این خونه کجاست؟
اقا: یک خانومی اقایی امدن این خونه رو با وسایل فروختن
دریا: نمدونین کجا رفتن؟
اقا: نه فقط عجله داشتن
از خونه زدیم بیرون ک یک خانومی امد پیشمون
خانومه:دنبال اون دختر پسر هستین؟
دریا:اره دلسا و کامیار
خانومه:۱ ساعت پیش یک دختر جوان امد و بردنشون
عکس حنانه رو نشون دادم
دریا:این دختره بود؟
خانومه:اره
دریا:مرسی
هرچی زنگ میزدم به حنانه جواب نمداد برای همین زنگ زدم به سیاوش
سیاوش:جان دریا؟
دریا:حنانه پیش تویی؟
سیاوش:نه حدود ۱ ماه نیم ندیدمش
دریا:کار واجب دارم باهاش
سیاوش:یکجا هست ک حنانه زیاد میره
دریا:کجا؟
سیاوش:یک روستا ک اسمش نمدونم متروکه یا مترسک اره اره مترسک
دریا:چقدر اسمش اشناس کجا شنیدم
و وقتی یادم امد یک ترسی انگار امد تو جونم ادرس رو از سیاوش گرفتم و راه افتادیم
(حنانه)
حنانه:شما دوتا ریدین تو نقشم اون دخترهه لعنتی فهمیده
دلسا تقلبی:به ما چه خواهر تو پیگیره بعدشم رضا کمکش کرده
حنانه:اون رضا رو خودم میکشم
کامیار تقلبی:اون خودش مردهه
حنانه:خفه شو
رفتیم روستا مترسک
حنانه:شما اینجا باشید تا من بیام
(کامیار اصلی)
دلسا:حسم میگه ک دریا داره میفهمه
کامیار:امیدوارم
دلسا:دریا دختر باهوشی
کامیار:اره خیلی بجز اون شجاعه و مهربون
دلسا: اره وقتی بچه بودیم همیشه حسودیم میکردم بهش چون ک خیلی مهربون بود
کامیار: الان از خدا میخوام برای اخرین بار بیبینمش و بعد بمیرم....
۷.۹k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.