سناریویی از فئودور و دازای:
شب سرد و بیپایانی بود. اتاق با نور شمعهای کمسو روشن شده بود و سایهها به آرامی بر دیوارها میرقصیدند. فئودور روی صندلی بزرگ و مجلل نشسته بود، در حالی که به فکر فرو رفته بود. عشق او به دازای از سالها قبل آغاز شده بود، اما هرگز نتوانسته بود این عشق را به دازای ابراز کند. دازای همیشه او را به عنوان یک دوست نزدیک میدید، نه چیزی بیشتر.
مدتها پیش، دازای با چویا آشنا شده بود و عشقی عمیق بین آنها شکل گرفته بود. فئودور با قلبی شکسته شاهد عشق دازای به چویا بود و هر روز که میگذشت، این عشق یکطرفه قلب او را بیشتر میشکست. او نمیتوانست دازای را از دست بدهد، اما نمیتوانست عشقش را نیز به او تحمیل کند اری فئودور هروز از شدت عشق میمیرد .
یک شب سرد زمستانی، دازای با چهرهای مملو از خشم و ناامیدی به خانه فئودور آمد. او و چویا به شدت با هم دعوا کرده بودند و دازای برای آرامش به تنها کسی که همیشه کنارش بود، یعنی فئودور، پناه آورده بود. دازای مست و بیقرار بود. او به سختی توانست در آغوش فئودور آرام بگیرد.
فئودور به آرامی موهای دازای را نوازش میکرد و در دلش عشقی سوزان را حس میکرد. او میدانست که دازای هرگز او را به همان شکلی که او دوستش داشت، دوست نخواهد داشت. اشکها بیوقفه از چشمان فئودور جاری میشدند.
دازای با صدایی خسته و ملایم گفت: "فئودور، چرا زندگی اینقدر پیچیده ؟ من و چویا همیشه دعوا میکنیم. عشق همیشه باید اینقدر دردناک باشه ؟"
فئودور با صدایی لرزان پاسخ داد: "دازای، عشق واقعی همیشه با درد همراه اصلا عشق اگه درد نداشته باشه که عشق نیست. اما بعضی از ما هرگز حتی شانس این رو نداریم که عشقمون رو ابراز کنیم."
دازای بدون اینکه معنای عمیق حرفهای فئودور را درک کند، به خواب رفت. سرش بر روی پاهای فئودور آرام گرفت و نفسهای عمیقش نشان از آرامشی بود که تنها در کنار فئودور مییافت.
فئودور به چهره آرام دازای نگاه کرد و اشکهایش بیشتر جاری شدند. او دیگر نمیتوانست این بار سنگین را تحمل کند. قلبش از عشق و درد پر شده بود و هیچ راه فراری نداشت. در حالی که دازای به خواب رفته بود، فئودور تصمیمی ناگهانی گرفت. او نمیتوانست زندگی را بدون دازای تصور کند، و نمیتوانست این عشق یکطرفه را بیشتر تحمل کند.
با دلی پر از عشق و اندوه، فئودور به آرامی دستش را به سوی چاقویی که روی میز کنار صندلی قرار داشت، دراز کرد. او به چهره دازای نگاه کرد و با صدایی آرام و پر از اشک گفت: "دازای، من همیشه دوستت داشتم. همیشه"
فئودور چاقو را به قلبش فرو برد و در حالی که نفسهای آخرش را میکشید، چشمانش را به چهره آرام دازای دوخت.
☆ادامه در پارت بعد ☆
مدتها پیش، دازای با چویا آشنا شده بود و عشقی عمیق بین آنها شکل گرفته بود. فئودور با قلبی شکسته شاهد عشق دازای به چویا بود و هر روز که میگذشت، این عشق یکطرفه قلب او را بیشتر میشکست. او نمیتوانست دازای را از دست بدهد، اما نمیتوانست عشقش را نیز به او تحمیل کند اری فئودور هروز از شدت عشق میمیرد .
یک شب سرد زمستانی، دازای با چهرهای مملو از خشم و ناامیدی به خانه فئودور آمد. او و چویا به شدت با هم دعوا کرده بودند و دازای برای آرامش به تنها کسی که همیشه کنارش بود، یعنی فئودور، پناه آورده بود. دازای مست و بیقرار بود. او به سختی توانست در آغوش فئودور آرام بگیرد.
فئودور به آرامی موهای دازای را نوازش میکرد و در دلش عشقی سوزان را حس میکرد. او میدانست که دازای هرگز او را به همان شکلی که او دوستش داشت، دوست نخواهد داشت. اشکها بیوقفه از چشمان فئودور جاری میشدند.
دازای با صدایی خسته و ملایم گفت: "فئودور، چرا زندگی اینقدر پیچیده ؟ من و چویا همیشه دعوا میکنیم. عشق همیشه باید اینقدر دردناک باشه ؟"
فئودور با صدایی لرزان پاسخ داد: "دازای، عشق واقعی همیشه با درد همراه اصلا عشق اگه درد نداشته باشه که عشق نیست. اما بعضی از ما هرگز حتی شانس این رو نداریم که عشقمون رو ابراز کنیم."
دازای بدون اینکه معنای عمیق حرفهای فئودور را درک کند، به خواب رفت. سرش بر روی پاهای فئودور آرام گرفت و نفسهای عمیقش نشان از آرامشی بود که تنها در کنار فئودور مییافت.
فئودور به چهره آرام دازای نگاه کرد و اشکهایش بیشتر جاری شدند. او دیگر نمیتوانست این بار سنگین را تحمل کند. قلبش از عشق و درد پر شده بود و هیچ راه فراری نداشت. در حالی که دازای به خواب رفته بود، فئودور تصمیمی ناگهانی گرفت. او نمیتوانست زندگی را بدون دازای تصور کند، و نمیتوانست این عشق یکطرفه را بیشتر تحمل کند.
با دلی پر از عشق و اندوه، فئودور به آرامی دستش را به سوی چاقویی که روی میز کنار صندلی قرار داشت، دراز کرد. او به چهره دازای نگاه کرد و با صدایی آرام و پر از اشک گفت: "دازای، من همیشه دوستت داشتم. همیشه"
فئودور چاقو را به قلبش فرو برد و در حالی که نفسهای آخرش را میکشید، چشمانش را به چهره آرام دازای دوخت.
☆ادامه در پارت بعد ☆
۳.۹k
۰۱ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.