رمان عاشقم باش 🙃🫀
Part 12
صبح بیدار شدم رفتم شرکت کارای عقب موندمو کردم حدود ساعت 14:45 تموم شد راه افتادم رفتم خونه رضا بچها جمع بودن
من:سلام
همه:سلام
یه خورده سلام و اینا حرف های مختلف زدیم
بعد ممد گفت:اقا شما نمیخوای این دختر خوشگله که پیشته رو نشون بدی بهمون
محراب:اوففف حاجی راست میگه بیارمون ببینیمش
من:گمشید هولا😐ولی یه لطفی در حقتون میکنم میزارم امشب شام بیایید ببینیدش😂
رضا:ایوللللل😂
حدود یه ساعت خونه رضا بودم بعد اومدم عمارت
من:دیانا.. دیانا..دیانااااااا
دیانا:جانم
من:شب دوستام میان اینجا من میگم خدمتکاراو تو غذا درست کنید برای شب هم یه دست لباس واست میزارم رو تخت برو بپوش ساعت هفت و نیم میان
من:چشم
خودمم رفتم بالا لباس عوض کردم ساعت 18:30 بود اونا 19:30 میومدن
رفتم بالا کارامو کردم یه دست لباس خوشگل برای دیانا گذاشتم رو تخت برای اینکه بپوشه
(عکسشو میزارم)
خودمم حاضر شدم رفتم پایین ساعت 19 بود
من:دیانا برو بالا لباس بپوش
دیانا:اوم باش
ساعت 19:15 بود دیانا هم همه کاراشو کرد اومد پایین
من:چه خوشگل شدی چقدر قشنگ
دیانا:مرسی
دیگه ساعت 19:30 شد و اومدن
محراب و رضا و ممد پیش هم متین و امیر انکاپیش هم دیانا پیش خودم نشست همه بچه ها بودن با محراب امیر (روز) هم بود چقدر از این پسره بدم میومد اروم به محراب گفتم:این چرا اومده؟
محراب:تقصیر منه ایا؟ ممد اوردش
من:ای خداااا
امیر روز اروم اومد کنار دیانا نشست سعی کردم خودمو اوکی نشون بدم
شیش دنگ حواسم پیش دیانا و امیر بود یه کم که گذشت دیدم دست به های دیانا میزد بعد دست دیانا رو گرفت بعد دیدم کم کم داره لمسش میکنه انگار دیانا خودش فهمید و خودشو عقب کشید و چسبید به من اروم به محراب گفتم:بیا دیگه میخوای پسره چی کار کنه داره بهش دست میزنه نمیبینی؟ الان من چیکار کنم به نظر خودت؟؟
محراب:حالا زشته جلو جمع کاری نکن
از عصبانیت داشتم منفجر میشدم
بلاخره شامو که خوردیم دیانا رو پرت کردم تو حموم
دیانا:هوووی چیکار میکنی
من:الان تو نجسی این پسره بهت دست زده تو هم هیچی انگار بدتم نمیاد
دیانا:ارسلان من ترسیده بودم
من:اره خیلی
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
صبح بیدار شدم رفتم شرکت کارای عقب موندمو کردم حدود ساعت 14:45 تموم شد راه افتادم رفتم خونه رضا بچها جمع بودن
من:سلام
همه:سلام
یه خورده سلام و اینا حرف های مختلف زدیم
بعد ممد گفت:اقا شما نمیخوای این دختر خوشگله که پیشته رو نشون بدی بهمون
محراب:اوففف حاجی راست میگه بیارمون ببینیمش
من:گمشید هولا😐ولی یه لطفی در حقتون میکنم میزارم امشب شام بیایید ببینیدش😂
رضا:ایوللللل😂
حدود یه ساعت خونه رضا بودم بعد اومدم عمارت
من:دیانا.. دیانا..دیانااااااا
دیانا:جانم
من:شب دوستام میان اینجا من میگم خدمتکاراو تو غذا درست کنید برای شب هم یه دست لباس واست میزارم رو تخت برو بپوش ساعت هفت و نیم میان
من:چشم
خودمم رفتم بالا لباس عوض کردم ساعت 18:30 بود اونا 19:30 میومدن
رفتم بالا کارامو کردم یه دست لباس خوشگل برای دیانا گذاشتم رو تخت برای اینکه بپوشه
(عکسشو میزارم)
خودمم حاضر شدم رفتم پایین ساعت 19 بود
من:دیانا برو بالا لباس بپوش
دیانا:اوم باش
ساعت 19:15 بود دیانا هم همه کاراشو کرد اومد پایین
من:چه خوشگل شدی چقدر قشنگ
دیانا:مرسی
دیگه ساعت 19:30 شد و اومدن
محراب و رضا و ممد پیش هم متین و امیر انکاپیش هم دیانا پیش خودم نشست همه بچه ها بودن با محراب امیر (روز) هم بود چقدر از این پسره بدم میومد اروم به محراب گفتم:این چرا اومده؟
محراب:تقصیر منه ایا؟ ممد اوردش
من:ای خداااا
امیر روز اروم اومد کنار دیانا نشست سعی کردم خودمو اوکی نشون بدم
شیش دنگ حواسم پیش دیانا و امیر بود یه کم که گذشت دیدم دست به های دیانا میزد بعد دست دیانا رو گرفت بعد دیدم کم کم داره لمسش میکنه انگار دیانا خودش فهمید و خودشو عقب کشید و چسبید به من اروم به محراب گفتم:بیا دیگه میخوای پسره چی کار کنه داره بهش دست میزنه نمیبینی؟ الان من چیکار کنم به نظر خودت؟؟
محراب:حالا زشته جلو جمع کاری نکن
از عصبانیت داشتم منفجر میشدم
بلاخره شامو که خوردیم دیانا رو پرت کردم تو حموم
دیانا:هوووی چیکار میکنی
من:الان تو نجسی این پسره بهت دست زده تو هم هیچی انگار بدتم نمیاد
دیانا:ارسلان من ترسیده بودم
من:اره خیلی
#رمان
#عشق
#دیانا
#دیانا_رحیمی
#ارسلان
#ارسلان_کاشی
#اکیپ_سلاطین
#اکیپ_نیکا
۴۳.۶k
۱۸ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.