وقتی به اجبار کمپانی...p4(آخر)
"دو ماه بعد"
فلیکس برای مدتی گروه رو ترک کرده بود ...هنوز با مرگت کنار نیومده بود.. هر روز تا خرخره مشروب میخورد،سیگار میکشید،کم غذا میخورد ،از خونه بیرون نمی اومد ،حتی نمیزاشت اعضا ببیننش
"ویو هیونجین"
خیلی نگران یونگبوکم ...میترسم اخر بلایی سره خودش بیاره،از وقتی اون دختر از بینمون رفت نزاشته ببینیمش...
"ویو فلیکس"
دیگه خسته شدم...من فرشته ام رو از دست دادم ،چجوری میتونم زندگی کنم؟!
وان رو پر آب سرد کرد،داخلش نشست،...تیغی به دست گرفته بود...
میترسم نتونم تورو تو اون دنیا ببینم،ماه من...چون تو حا در بهشت داری ،ولی من چی؟!....من میام پیشه تو؟!امیدوارم ببینمت ماه من...
سپس چشماش رو بست و تیغ رو روی رگش کشید...درد زیادی داشت ،اما داشت میرفت پیش ماهش...
"روز بعد"
"ویو راوی"
چان برای فلیکس بادیگارد گذاشته بود تا مراقبش باشن ،اونا بهش خبر دادن که از دیشب برقای خونه خاموشه و از فلیکس خبری نیست.
تمام اعضا به سرعت به سمت خانه او رفتند ،وقتی وارد خانه شدند با خونه خالی مواجه شدند،تمام خانه را گشتند...بعد چند ثانیه تمام اعضای با صدای جیغ و گریه هیونجین به سمت حمام رفتند...که با تن بیجون یونگبوک شون رو به رو شدند...
و یونگ بوک ستاره ای که ماه آسمون شبی نداشت که براش بدرخشه ... به ماهش پیوست...
اینو از ته دلم میگم :
«لطفا ارزش زمان رو درک کنید .مواظب کار ها و حرفاتون باشید ،خوب فکر کنید و تصمیم بگیرید ،لطفا ممکنه با حرفا و کاراتون باعث مرگه یه آدم بشید.مثل قتل غیر عمد میمونه.»
:)))
"پایان"
فلیکس برای مدتی گروه رو ترک کرده بود ...هنوز با مرگت کنار نیومده بود.. هر روز تا خرخره مشروب میخورد،سیگار میکشید،کم غذا میخورد ،از خونه بیرون نمی اومد ،حتی نمیزاشت اعضا ببیننش
"ویو هیونجین"
خیلی نگران یونگبوکم ...میترسم اخر بلایی سره خودش بیاره،از وقتی اون دختر از بینمون رفت نزاشته ببینیمش...
"ویو فلیکس"
دیگه خسته شدم...من فرشته ام رو از دست دادم ،چجوری میتونم زندگی کنم؟!
وان رو پر آب سرد کرد،داخلش نشست،...تیغی به دست گرفته بود...
میترسم نتونم تورو تو اون دنیا ببینم،ماه من...چون تو حا در بهشت داری ،ولی من چی؟!....من میام پیشه تو؟!امیدوارم ببینمت ماه من...
سپس چشماش رو بست و تیغ رو روی رگش کشید...درد زیادی داشت ،اما داشت میرفت پیش ماهش...
"روز بعد"
"ویو راوی"
چان برای فلیکس بادیگارد گذاشته بود تا مراقبش باشن ،اونا بهش خبر دادن که از دیشب برقای خونه خاموشه و از فلیکس خبری نیست.
تمام اعضا به سرعت به سمت خانه او رفتند ،وقتی وارد خانه شدند با خونه خالی مواجه شدند،تمام خانه را گشتند...بعد چند ثانیه تمام اعضای با صدای جیغ و گریه هیونجین به سمت حمام رفتند...که با تن بیجون یونگبوک شون رو به رو شدند...
و یونگ بوک ستاره ای که ماه آسمون شبی نداشت که براش بدرخشه ... به ماهش پیوست...
اینو از ته دلم میگم :
«لطفا ارزش زمان رو درک کنید .مواظب کار ها و حرفاتون باشید ،خوب فکر کنید و تصمیم بگیرید ،لطفا ممکنه با حرفا و کاراتون باعث مرگه یه آدم بشید.مثل قتل غیر عمد میمونه.»
:)))
"پایان"
۴.۲k
۱۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.