چند پارتی از تهیونگ✨☕🧸
بعد از اینکه صبحونم تموم شد با تهیونگ رفتیم و سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم به سمت بیمارستان ،بعد از مرگ مادرم شدیداً مریض شدم و حالم اصلا خوب نمیشد البته باعثش خودم بودم
تمام روزایی که تهیونگ کار داشت و نمیتونست بیاد پیشم فقط یا میخوابیدم یا گریه میکردم کاری با غذا خوردن نداشتم و اصلا به خودم نمیرسیدم ،تو یه هفته سه کیلو کم کردم و جونی برام نمونده
تهیونگ:توی راه حرفی نزدیم ،نمیخواستم زیاد یاد مادرش بیفته و همش سعی در عوض کردن حالش بودم اما خب اون مادرشه و قطعا هرکسی به راحتی با این قضیه کنار نمیاد و نمیتونم انتظار زیادی از ا.ت داشته باشم ،خودم باید همیشه مراقبش باشم تا چیزیش نشه ...
تهیونگ :با رسیدن به بیمارستان ماشین و پارک کردم و پیاده شدم ،رفتم در سمت ا.ت رو باز کردم و دستشو گرفتم
ا.ت حالت خوبه ؟
ا.ت :اوهوم خوبم
تهیونگ :بیا بریم...
ا.ت :با تهیونگ رفتیم داخل و مستقیم رفتیم بخش پذیرش چون تهیونگ از قبل نوبت گرفته بود و فقط کافی بود اطلاع بده تا بریم اتاق دکتر...
تهیونگ :سلام ،کیم تهیونگ هستم برای امروز نوبت گرفته بودم ،لطفا میشه یه نگاهی بندازین ؟
پرستار :بله حتما
ا.ت :دست تهیونگ رو محکم گرفته بودم ،همیشه از این جور جاها میترسیدم ،تهیونگ که متوجه شد دستمو محکم تر گرفت و منو به خودش چسبوند و توی گوشم گفت :
تهیونگ :نگران نباش چیزی نیس
ا.ت :سری تکون دادم و سعی کردم آروم باشم
پرستار :بله شما آقای کیم تهیونگ برای خانم لی ا.ت نوبت گرفته بودین ،بفرمایید از این طرف
ا.ت :پرستار مارو راهنمایی کرد به سمت اتاق دکتر و خودش رفت ،تهیونگ در زد و منتظر جواب از طرف دکتر بود...
دکتر :بفرمایید داخل
ا.ت :همراه با تهیونگ وارد اتاق شدیم ،رفتیم و روی صندلی های تکی روبه روی دکتر نشستیم
دکتر :خب چه اتفاقی افتاده ؟
تهیونگ :آقای دکتر ا.ت یه هفته هست که مریض شده و هرکاری کردیم خوب نشد ،راستش مادرشم تازگی ها از دست داده و ناراحت هم هست.....
ا.ت :تهیونگ و دکتر داشتن باهم حرف میزدن ولی من اصلا به اونا گوش نمیدادم و حواسم بهشون نبود ،داشتم فکر میکردم که چطور از اینجا برم بیرون که یه فکری به سرم زد
ا.ت :ت.تهیونگ ،چیزه من میخوام برم سرویس بهداشتی
تهیونگ :باشه ،منم باهات میام
ا.ت :نمیشه ،ینی نه اونجا زنانه هست تو که نمیتونی بیای اونجا
تهیونگ :خیلی خب ولی زود بیا
ا.ت :باش
ا.ت :سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت پله های اظطراری ،این ساختمون طبقات زیادی داشت و برای کاری که میخواستم بکنم خوب بود ولی بالا رفتن از پله ها نفس گیر بود
بالاخره بعد از چند دقیقه به پشت بوم رسیدم...
.
.
تهیونگ:یه ربع از رفتن ا.ت میگذره ،کم کم داشتم نگرانش میشد ،از دکتر عذرخواهی کردم و رفتم سمت سرویس بهداشتی ها ،رفتم داخل و چند بار ا.ت رو صدا زدم ولی جواب نداد ،پس این دختر کجاست ؟
.
.
ا.ت :روی لبه ی پشت بوم قرار گرفتم و به پایین نگاه کردم ارتفاع خیلی زیادی داشت ،لبخندی زدم
یاد تمام خاطراتم با تهیونگ افتادم ،وقتایی که باهم تا خود شب بازی میکردیم ،باهم قهر میکردیم و اون برای عذرخواهی برام یه عالمه ابنبات میگرفت ،وقتایی که سرما میخوردم شبا بالا سرم بیدار میموند و مراقبم بود ،چقدر زود گذشت همه ی اون روزا ،چطور به اینجا رسیدیم ؟
من میخوام تنها دوستمو تنها بذارم ولی مامان ؟
اونو نمیتونم تنها بذارم من باید برم پیشش ،باید برم پیش مامانم...
تمام روزایی که تهیونگ کار داشت و نمیتونست بیاد پیشم فقط یا میخوابیدم یا گریه میکردم کاری با غذا خوردن نداشتم و اصلا به خودم نمیرسیدم ،تو یه هفته سه کیلو کم کردم و جونی برام نمونده
تهیونگ:توی راه حرفی نزدیم ،نمیخواستم زیاد یاد مادرش بیفته و همش سعی در عوض کردن حالش بودم اما خب اون مادرشه و قطعا هرکسی به راحتی با این قضیه کنار نمیاد و نمیتونم انتظار زیادی از ا.ت داشته باشم ،خودم باید همیشه مراقبش باشم تا چیزیش نشه ...
تهیونگ :با رسیدن به بیمارستان ماشین و پارک کردم و پیاده شدم ،رفتم در سمت ا.ت رو باز کردم و دستشو گرفتم
ا.ت حالت خوبه ؟
ا.ت :اوهوم خوبم
تهیونگ :بیا بریم...
ا.ت :با تهیونگ رفتیم داخل و مستقیم رفتیم بخش پذیرش چون تهیونگ از قبل نوبت گرفته بود و فقط کافی بود اطلاع بده تا بریم اتاق دکتر...
تهیونگ :سلام ،کیم تهیونگ هستم برای امروز نوبت گرفته بودم ،لطفا میشه یه نگاهی بندازین ؟
پرستار :بله حتما
ا.ت :دست تهیونگ رو محکم گرفته بودم ،همیشه از این جور جاها میترسیدم ،تهیونگ که متوجه شد دستمو محکم تر گرفت و منو به خودش چسبوند و توی گوشم گفت :
تهیونگ :نگران نباش چیزی نیس
ا.ت :سری تکون دادم و سعی کردم آروم باشم
پرستار :بله شما آقای کیم تهیونگ برای خانم لی ا.ت نوبت گرفته بودین ،بفرمایید از این طرف
ا.ت :پرستار مارو راهنمایی کرد به سمت اتاق دکتر و خودش رفت ،تهیونگ در زد و منتظر جواب از طرف دکتر بود...
دکتر :بفرمایید داخل
ا.ت :همراه با تهیونگ وارد اتاق شدیم ،رفتیم و روی صندلی های تکی روبه روی دکتر نشستیم
دکتر :خب چه اتفاقی افتاده ؟
تهیونگ :آقای دکتر ا.ت یه هفته هست که مریض شده و هرکاری کردیم خوب نشد ،راستش مادرشم تازگی ها از دست داده و ناراحت هم هست.....
ا.ت :تهیونگ و دکتر داشتن باهم حرف میزدن ولی من اصلا به اونا گوش نمیدادم و حواسم بهشون نبود ،داشتم فکر میکردم که چطور از اینجا برم بیرون که یه فکری به سرم زد
ا.ت :ت.تهیونگ ،چیزه من میخوام برم سرویس بهداشتی
تهیونگ :باشه ،منم باهات میام
ا.ت :نمیشه ،ینی نه اونجا زنانه هست تو که نمیتونی بیای اونجا
تهیونگ :خیلی خب ولی زود بیا
ا.ت :باش
ا.ت :سریع از اتاق اومدم بیرون و رفتم سمت پله های اظطراری ،این ساختمون طبقات زیادی داشت و برای کاری که میخواستم بکنم خوب بود ولی بالا رفتن از پله ها نفس گیر بود
بالاخره بعد از چند دقیقه به پشت بوم رسیدم...
.
.
تهیونگ:یه ربع از رفتن ا.ت میگذره ،کم کم داشتم نگرانش میشد ،از دکتر عذرخواهی کردم و رفتم سمت سرویس بهداشتی ها ،رفتم داخل و چند بار ا.ت رو صدا زدم ولی جواب نداد ،پس این دختر کجاست ؟
.
.
ا.ت :روی لبه ی پشت بوم قرار گرفتم و به پایین نگاه کردم ارتفاع خیلی زیادی داشت ،لبخندی زدم
یاد تمام خاطراتم با تهیونگ افتادم ،وقتایی که باهم تا خود شب بازی میکردیم ،باهم قهر میکردیم و اون برای عذرخواهی برام یه عالمه ابنبات میگرفت ،وقتایی که سرما میخوردم شبا بالا سرم بیدار میموند و مراقبم بود ،چقدر زود گذشت همه ی اون روزا ،چطور به اینجا رسیدیم ؟
من میخوام تنها دوستمو تنها بذارم ولی مامان ؟
اونو نمیتونم تنها بذارم من باید برم پیشش ،باید برم پیش مامانم...
۴۵.۳k
۰۶ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.