ازدواج اجباری مافیا
گروگان هارو ول کردم و جسد بی جون مونبین رو بقل کردم با خوردم بردم اون دیگه زنده نبود
اونو با گریه های شدید خاک کردم توی حیاط خونمون
پدر بزرگم اومد
از زبان پدر بزرگ
دیدم صدای گریه های هانا میاد رفتم ببینم چی شده که با چیزی که دیدم شوکه شدم
دیدم هانا داره مونبین رو خاک میکنه
فهمیدم تقصیر اون نبوده
بلکه تقصیر خانواده پارک بوده
از زبان هانا
دیدم پدر بزرگم داره میاد سمتم
با چشمای گیرون نگاش کردم
گفتم:اگه فکر انتقام به سرم نزده بود اون نمی مرد
پدر بزرگم بقلم کرد
منم با دستای خونیم اونو بقل کردم وقتی مونبین رو خاک کردم سریع با همون لباسای خونی رفتم تو اتاق و در بستم ولو شدم رو تخت و اینقدر گریه کردم که خوابم برد
فردا
پاشدم دیدم شبیه روح شدم رفتم حموم لباس پوشیدم و با خودم شیر موز اوردم رفتم توی پارک نشستم و کتاب باز کردم خوندم یادم اومد اینو مونبین برام خریده بود
دوباره گریه کردم که دیدم بله جیمین داره منو نگاه میکنه سریع سعی کردم در برم اما اون دستمو گرفت
از زبان جیمین
دیدیم یه دختری مثل ابر بهار گریه میکنه فهمیدم اون هاناعه چون یه تتو قلب رو رو پاش داشت رفتم پیشش سعی کرد از دستم فرار کنه اما من دستشو گرفتم که با داد و گریه گفت:از جون من چی میخوای(باگریه)
بهترین دوستمو ازم گرفتی دیگه چی میخوای(با داد و گریه )
گفتم : من دوست دارم تو چرا نمیفمی
گفت: منم دوست داشتم اما تو تبدیل به نفرت کردیش
دیگه تحمل نکردم و بهش Kis دادم اون منو هول داد بعد دیگه نتونستم چون میدونستم بی هوش نمیشه زدم تو سرش که بی هوش شد بقلش کردم و بدمش خونه خودمون
شرط ۵۰ تا لایک
۳۰ تا کامنت
همهی پست ها
اونو با گریه های شدید خاک کردم توی حیاط خونمون
پدر بزرگم اومد
از زبان پدر بزرگ
دیدم صدای گریه های هانا میاد رفتم ببینم چی شده که با چیزی که دیدم شوکه شدم
دیدم هانا داره مونبین رو خاک میکنه
فهمیدم تقصیر اون نبوده
بلکه تقصیر خانواده پارک بوده
از زبان هانا
دیدم پدر بزرگم داره میاد سمتم
با چشمای گیرون نگاش کردم
گفتم:اگه فکر انتقام به سرم نزده بود اون نمی مرد
پدر بزرگم بقلم کرد
منم با دستای خونیم اونو بقل کردم وقتی مونبین رو خاک کردم سریع با همون لباسای خونی رفتم تو اتاق و در بستم ولو شدم رو تخت و اینقدر گریه کردم که خوابم برد
فردا
پاشدم دیدم شبیه روح شدم رفتم حموم لباس پوشیدم و با خودم شیر موز اوردم رفتم توی پارک نشستم و کتاب باز کردم خوندم یادم اومد اینو مونبین برام خریده بود
دوباره گریه کردم که دیدم بله جیمین داره منو نگاه میکنه سریع سعی کردم در برم اما اون دستمو گرفت
از زبان جیمین
دیدیم یه دختری مثل ابر بهار گریه میکنه فهمیدم اون هاناعه چون یه تتو قلب رو رو پاش داشت رفتم پیشش سعی کرد از دستم فرار کنه اما من دستشو گرفتم که با داد و گریه گفت:از جون من چی میخوای(باگریه)
بهترین دوستمو ازم گرفتی دیگه چی میخوای(با داد و گریه )
گفتم : من دوست دارم تو چرا نمیفمی
گفت: منم دوست داشتم اما تو تبدیل به نفرت کردیش
دیگه تحمل نکردم و بهش Kis دادم اون منو هول داد بعد دیگه نتونستم چون میدونستم بی هوش نمیشه زدم تو سرش که بی هوش شد بقلش کردم و بدمش خونه خودمون
شرط ۵۰ تا لایک
۳۰ تا کامنت
همهی پست ها
۱۲.۱k
۰۷ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.