رمان ارباب من پارت: ۲
بعد هم به چند متر اون طرف تر اشاره کرد و گفت:
_ بفرما اینم از ماشین ما، زود بیا بریم که دیگه تحمل ندارم که حتی یه روز برای به هم رسیدنمون صبر کنم!
بلند خندیدم که جلوی دهنم رو گرفت با خنده گفت:
_ دختر اینجوری نخند میریزن میگیرنمونا
_ نترس نمیگیرن
_ اگه گرفتن چی؟
_ مهم اینه که با هم میگیرنمون
_ دیوونه به مامان بابات تحویلت میدن!
_ خب دوباره فرار میکنیم!
به ماشین رسیدیم، یه شاستی بلند مشکی بود، دقیقا مدل ماشین بابای خودم اما از ما رنگش سفید بود.
اشکان در عقب رو باز کرد و رو به من گفت:
_ بفرمایید داخل خانم خانما
_ ممنونم
نشستم و اونم هم پشت سرمن سوار شد.
رو به دونفری که جلو نشسته بودن، گفتم:
_ سلام
جفتشون بدون اینکه برگردن جوابم رو خیلی جدی و سرد دادن!
سرم رو به گوش اشکان نزدیک کردم و آروم گفتم:
_ اینا چرا اینجورین؟
_ چجوری؟
_ نمیدونم، حس خوبی بهشون ندارم
_ اینا دوتا زیر دست ساده ان که مسئولن ما رو صحیح و سالم به شیراز برسونن، برای همین مجبورن جدی رفتار کنن
_ یذره ترسناکن
_ کارشون همینه
_ آهان
_ ترسیدی؟
_ نه اصلا، تا تو پیشمی چرا بترسم؟
_ من همیشه پیشتم
لبریز از آرامش شدم و دستش رو توی دستام گرفتم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم و چشمام کم کم گرم شد...
خمیازه ای کشیدم و چشمام رو آروم باز کردم.
سرم روی شونه ی اشکان بود و اونم سرش روی سر من گذاشته بود و خواب بود اما با تکون کوچیکی که خوردم سریع بیدار شد که آروم گفتم:
_ ای وای ببخشید بیدارت کردم
پیشونیش رو آروم به پیشونیم زد و گفت:
_ حواست هست؟
_ به چی؟
_ این اولین باری بود که پیش هم بودیم و از خواب بیدار شدیم
لبخندی زدم و گفتم:
_ آره
_ اولیش بود ولی آخریش نه
_ ما تازه اول راهیم، کلی کار داریم که با هم بکنیم
_ پس چی؟ تازه وقت هم کم میاریم!
_ بفرما اینم از ماشین ما، زود بیا بریم که دیگه تحمل ندارم که حتی یه روز برای به هم رسیدنمون صبر کنم!
بلند خندیدم که جلوی دهنم رو گرفت با خنده گفت:
_ دختر اینجوری نخند میریزن میگیرنمونا
_ نترس نمیگیرن
_ اگه گرفتن چی؟
_ مهم اینه که با هم میگیرنمون
_ دیوونه به مامان بابات تحویلت میدن!
_ خب دوباره فرار میکنیم!
به ماشین رسیدیم، یه شاستی بلند مشکی بود، دقیقا مدل ماشین بابای خودم اما از ما رنگش سفید بود.
اشکان در عقب رو باز کرد و رو به من گفت:
_ بفرمایید داخل خانم خانما
_ ممنونم
نشستم و اونم هم پشت سرمن سوار شد.
رو به دونفری که جلو نشسته بودن، گفتم:
_ سلام
جفتشون بدون اینکه برگردن جوابم رو خیلی جدی و سرد دادن!
سرم رو به گوش اشکان نزدیک کردم و آروم گفتم:
_ اینا چرا اینجورین؟
_ چجوری؟
_ نمیدونم، حس خوبی بهشون ندارم
_ اینا دوتا زیر دست ساده ان که مسئولن ما رو صحیح و سالم به شیراز برسونن، برای همین مجبورن جدی رفتار کنن
_ یذره ترسناکن
_ کارشون همینه
_ آهان
_ ترسیدی؟
_ نه اصلا، تا تو پیشمی چرا بترسم؟
_ من همیشه پیشتم
لبریز از آرامش شدم و دستش رو توی دستام گرفتم و سرم رو روی شونه اش گذاشتم و چشمام کم کم گرم شد...
خمیازه ای کشیدم و چشمام رو آروم باز کردم.
سرم روی شونه ی اشکان بود و اونم سرش روی سر من گذاشته بود و خواب بود اما با تکون کوچیکی که خوردم سریع بیدار شد که آروم گفتم:
_ ای وای ببخشید بیدارت کردم
پیشونیش رو آروم به پیشونیم زد و گفت:
_ حواست هست؟
_ به چی؟
_ این اولین باری بود که پیش هم بودیم و از خواب بیدار شدیم
لبخندی زدم و گفتم:
_ آره
_ اولیش بود ولی آخریش نه
_ ما تازه اول راهیم، کلی کار داریم که با هم بکنیم
_ پس چی؟ تازه وقت هم کم میاریم!
۹.۷k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.