کسی که خانوادم شد p 44
( کوک ویو )
زیادی وسوسه انگیز بود.....این دختر....باعث تغییراتی درونم میشد که گیجم میکرد.....وقتی کنارمه به زور جلوی خودمو میگیرم که بهش آسیبی نرسونم و اون و از خودم دور میکنم....اما وقتی هم ازم دور میشه انگار چیزی توی وجودم شروع به تکون خوردن میکنه.....انگار که داره با تکون خوردن های پی در پی اعتراض خودشو نسبت به دوری اون نشون میده.......
من دیگه نمیدونم باید چیکارش کنم.....از ی طرفم میترسم با نزدیک بودنش بهم خودم و جلوش ببازم.....ترس؟.....از کی تا حالا شاهزاده جئون هم از چیزی می ترسه.....این سوال مثل خوره به جونم افتاده بود و از درون نابودم میکرد....اره میترسیدم....من از دوری اون دختر.....از آسیب دیدن اون دختر....از مروارید هایی که از چشماش میریزن.....از قلب کوچولوش.....میترسیدم.....
ی لحظه به یاد صبح افتادم وقتی اون چشم های براقشو که از ترس میلرزیدن دیدم....وقتی باهاش سرد حرف میزدم و اون بغض کرد و دیدم....وقتی بهش گفتم بهم بگه ارباب قلب کوچولوش رو وقتی خورد میشد دیدم.....اما لازم بود...این کار ها با اینکه بیشتر از اون برای خودم شکنجه است اما لازم بود.....
( نیمه شب)
( اد ویو)
[ بچه ها از این به بعد ات رو اد مینویسم]
دلم می خواست باز بخوابم....بخوابم و دیگه بیدار نشم...زمزمه هایی رو کنارم حس میکردم...کسی که کنارم دراز کشید......دست های حلقه شده ی دورم رو.....حس میکردم.....نفس های داغی رو روی گردنم حس میکردم.....دوسش داشتم....این اغوشو....این عطرو.....این گرما رو دوست داشتم......پتانسیل این رو داشتم که چندین سال همین طوری بمونم و از دست ها و بوی بدنش تغذیه کنم.....
خودمو بیشتر توی بغل اون اغوش جمع کردم..... اینکه تکون میخوره رو حس کردم....نیم خیز شدنشو حس کردم....نگاه سنگینشو حس کردم....اما از جام تکون نخوردم.....
کاری نمیکرد....مثل اینکه منتظر بود من ی کاری کنم....اما اون آغوش انقدر خوب بود که باعث می شد من برای بیشتر داشتنش به لباس اون مرد چنگ بزنم.....از بوی عطرش و دستای بزرگ و سینه ی پهنش مشخص بود که مرده.....
_ بیداری توله؟
+ اومممممم
توی حال خودم نبودم....من اون بغل و می خواستم....دیگه به هیچ چیز جز اون بغل فکر هم نمیکردم....مثل معتادی بودم که به مواد رسیده و داره میکشه....همون قدر خمار...همون قدر محتاج بودم.....اون بغل مواد بود....
_ حالت خوبه؟
+ اومممممم
_ چیزی نمی خوای؟
+ ا...ب
_ چی گفتی؟
+ اا..ب
_ باشه الان برات میارم....
حس کردم....دور شدن اون آغوش رو....برداشتن دست هاشو....عقب رفتن عطرش....کم شدن گرماش....قبل از اینکه کامل بره به یقش چنگ زدم و خودمو دوباره تو بغلش انداختم....
+ نرو ( آروم و خواب الود)
_می خوام برم آب بیارم جوجه
سرمو با همون چشمای بسته به چپ و راست تکون دادم و لباس اون مرد رو بیشتر چسبیدم....
+ نمی خوام....نرو
زیادی وسوسه انگیز بود.....این دختر....باعث تغییراتی درونم میشد که گیجم میکرد.....وقتی کنارمه به زور جلوی خودمو میگیرم که بهش آسیبی نرسونم و اون و از خودم دور میکنم....اما وقتی هم ازم دور میشه انگار چیزی توی وجودم شروع به تکون خوردن میکنه.....انگار که داره با تکون خوردن های پی در پی اعتراض خودشو نسبت به دوری اون نشون میده.......
من دیگه نمیدونم باید چیکارش کنم.....از ی طرفم میترسم با نزدیک بودنش بهم خودم و جلوش ببازم.....ترس؟.....از کی تا حالا شاهزاده جئون هم از چیزی می ترسه.....این سوال مثل خوره به جونم افتاده بود و از درون نابودم میکرد....اره میترسیدم....من از دوری اون دختر.....از آسیب دیدن اون دختر....از مروارید هایی که از چشماش میریزن.....از قلب کوچولوش.....میترسیدم.....
ی لحظه به یاد صبح افتادم وقتی اون چشم های براقشو که از ترس میلرزیدن دیدم....وقتی باهاش سرد حرف میزدم و اون بغض کرد و دیدم....وقتی بهش گفتم بهم بگه ارباب قلب کوچولوش رو وقتی خورد میشد دیدم.....اما لازم بود...این کار ها با اینکه بیشتر از اون برای خودم شکنجه است اما لازم بود.....
( نیمه شب)
( اد ویو)
[ بچه ها از این به بعد ات رو اد مینویسم]
دلم می خواست باز بخوابم....بخوابم و دیگه بیدار نشم...زمزمه هایی رو کنارم حس میکردم...کسی که کنارم دراز کشید......دست های حلقه شده ی دورم رو.....حس میکردم.....نفس های داغی رو روی گردنم حس میکردم.....دوسش داشتم....این اغوشو....این عطرو.....این گرما رو دوست داشتم......پتانسیل این رو داشتم که چندین سال همین طوری بمونم و از دست ها و بوی بدنش تغذیه کنم.....
خودمو بیشتر توی بغل اون اغوش جمع کردم..... اینکه تکون میخوره رو حس کردم....نیم خیز شدنشو حس کردم....نگاه سنگینشو حس کردم....اما از جام تکون نخوردم.....
کاری نمیکرد....مثل اینکه منتظر بود من ی کاری کنم....اما اون آغوش انقدر خوب بود که باعث می شد من برای بیشتر داشتنش به لباس اون مرد چنگ بزنم.....از بوی عطرش و دستای بزرگ و سینه ی پهنش مشخص بود که مرده.....
_ بیداری توله؟
+ اومممممم
توی حال خودم نبودم....من اون بغل و می خواستم....دیگه به هیچ چیز جز اون بغل فکر هم نمیکردم....مثل معتادی بودم که به مواد رسیده و داره میکشه....همون قدر خمار...همون قدر محتاج بودم.....اون بغل مواد بود....
_ حالت خوبه؟
+ اومممممم
_ چیزی نمی خوای؟
+ ا...ب
_ چی گفتی؟
+ اا..ب
_ باشه الان برات میارم....
حس کردم....دور شدن اون آغوش رو....برداشتن دست هاشو....عقب رفتن عطرش....کم شدن گرماش....قبل از اینکه کامل بره به یقش چنگ زدم و خودمو دوباره تو بغلش انداختم....
+ نرو ( آروم و خواب الود)
_می خوام برم آب بیارم جوجه
سرمو با همون چشمای بسته به چپ و راست تکون دادم و لباس اون مرد رو بیشتر چسبیدم....
+ نمی خوام....نرو
۴۴.۸k
۰۷ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.