مرد پشت نقاب...
پارت 13
یه لحظه جا خوردم از کجا فهمید؟
یه چشمک زد و رفت نشست رو مبل و به خواهرم دستور داد
A.M یورا برام میوه بیار
(علامت خواهر کوک*)
*چشم
یورا وقتی از کنارم رد میشد با قیافه ای که انگار میگفت تروخدا کمکم کن میگذشت.
چیزی نکشید و کم کم مهمونا اومدن و یه جو شلوغ ساخته شد.
همه برای چشم و هم چشمی سنگ تموم گذاشته بودن .
نشسته بودم یه گوشه و همه رو زیر نظر داشتم.
از فامیل مادری عنم میومد.
گوشی رو برداشتم و دیدم لیان پیام داده.
پیامو باز کردم.
متن پیام:
سلام کوک معذرت میخوام بابت گند امروز. هزینه رو نتونستم از بابام بگیرم چون میگفت اصن من چرا سوار ماشینت شدم و گفت نمیده تا درس عبرتی شه که دیگه با تو نگردم🗿 ولی از مامانم گرفتم. مبلغ خیلی گرونه نمیشه کارت به کارت کرد پس شماره شبا بده فردا از بانک بزنیم.
چقد لیان گاوه.
براش نوشتم:
گفتم که هزینه رو نمیخوام فقط یه سوالی ذهنمو درگیر کرده، چرا بابات از من خوشش نمیاد؟ اون که اصن منو نمیشناسه و فقط یبار وقتی بچه بودم منو دیده.
سریع سین زد و جواب داد: نمیدونم دلیلشو نمیگه فقط میگه حس خوبی نداره بهت.
در جوابش فقط یه اها گفتم و اونم دیگه چیزی ننوشت.
بلند شدم و رفتم تو مجلس و کنار پسر خالم نشستم.
از کل فامیل مادری فقط با این اوکی بودم چون باباش عموم بود...
نشستم کنارش بدون اینکه بهش نگا کنم گفتم
تو میدونی چجوری اعتماد یه نفرو جلب کنم؟ یه نفر خاص
اونم بدون اینکه بهم نگا کنه مشروب به دست گفت
(علامت پسر خاله/عموی کوک:3)
3چقدر خاصه؟
خیلی سریع فکر کردم و تمام چیزایی که راجب پدر لیان میدونستم رو چسبوندم بهم و شخصیتشو تعریف کردم
منطقیه.جدیه. موفقه. با اعتماد به نفسه. سرشناس و با تجربس و به سادگی نمیشه سرش شیره مالید
3جواب سوال من این نبود
نگام کرد و گفت
3نپیچون. بگو چقدر خاصه کی هست اصن؟
به چشاش نگا کردم
بابای لیان
اون لیانارو میشناخت
3اوووو حالا چرا میخوای اعتمادشو جلب کنی
چون اگه نکنم احتمال داره دوستیم با لیان بهم بریزه
3کوک چرا این رابطه اینقدر مهمه؟
مهمه دیگه نپرس. فقط بگو چیکار کنم باباش بهم اعتماد کنه
3مگه داری میری خاستگاری؟
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
از قبر دارم براتون فیک میزارم🤺
یه لحظه جا خوردم از کجا فهمید؟
یه چشمک زد و رفت نشست رو مبل و به خواهرم دستور داد
A.M یورا برام میوه بیار
(علامت خواهر کوک*)
*چشم
یورا وقتی از کنارم رد میشد با قیافه ای که انگار میگفت تروخدا کمکم کن میگذشت.
چیزی نکشید و کم کم مهمونا اومدن و یه جو شلوغ ساخته شد.
همه برای چشم و هم چشمی سنگ تموم گذاشته بودن .
نشسته بودم یه گوشه و همه رو زیر نظر داشتم.
از فامیل مادری عنم میومد.
گوشی رو برداشتم و دیدم لیان پیام داده.
پیامو باز کردم.
متن پیام:
سلام کوک معذرت میخوام بابت گند امروز. هزینه رو نتونستم از بابام بگیرم چون میگفت اصن من چرا سوار ماشینت شدم و گفت نمیده تا درس عبرتی شه که دیگه با تو نگردم🗿 ولی از مامانم گرفتم. مبلغ خیلی گرونه نمیشه کارت به کارت کرد پس شماره شبا بده فردا از بانک بزنیم.
چقد لیان گاوه.
براش نوشتم:
گفتم که هزینه رو نمیخوام فقط یه سوالی ذهنمو درگیر کرده، چرا بابات از من خوشش نمیاد؟ اون که اصن منو نمیشناسه و فقط یبار وقتی بچه بودم منو دیده.
سریع سین زد و جواب داد: نمیدونم دلیلشو نمیگه فقط میگه حس خوبی نداره بهت.
در جوابش فقط یه اها گفتم و اونم دیگه چیزی ننوشت.
بلند شدم و رفتم تو مجلس و کنار پسر خالم نشستم.
از کل فامیل مادری فقط با این اوکی بودم چون باباش عموم بود...
نشستم کنارش بدون اینکه بهش نگا کنم گفتم
تو میدونی چجوری اعتماد یه نفرو جلب کنم؟ یه نفر خاص
اونم بدون اینکه بهم نگا کنه مشروب به دست گفت
(علامت پسر خاله/عموی کوک:3)
3چقدر خاصه؟
خیلی سریع فکر کردم و تمام چیزایی که راجب پدر لیان میدونستم رو چسبوندم بهم و شخصیتشو تعریف کردم
منطقیه.جدیه. موفقه. با اعتماد به نفسه. سرشناس و با تجربس و به سادگی نمیشه سرش شیره مالید
3جواب سوال من این نبود
نگام کرد و گفت
3نپیچون. بگو چقدر خاصه کی هست اصن؟
به چشاش نگا کردم
بابای لیان
اون لیانارو میشناخت
3اوووو حالا چرا میخوای اعتمادشو جلب کنی
چون اگه نکنم احتمال داره دوستیم با لیان بهم بریزه
3کوک چرا این رابطه اینقدر مهمه؟
مهمه دیگه نپرس. فقط بگو چیکار کنم باباش بهم اعتماد کنه
3مگه داری میری خاستگاری؟
ادامه دارد...
لایک و کامنت یادتون نره و اگه از اکسپلور میاید حتما فالو کنید ♥️
از قبر دارم براتون فیک میزارم🤺
۹.۰k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.