/ببخشید/
پارت7❤
#بنگچان
وایی خدا آبروم رفت.
که صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم.
چان هنوز هم داشت میخندید.
_چرا خجالت میکشی؟ من که همه جاتو دیدم. (خنده)
+نخیرم اصلا من ازت بدم میاد تو منو دزدیدی (کیوت)
_پس کی بود دیشب به من ددی میگف....
+باشه باشه ادامه نده (خجالت)
_(خنده)
اروم سرمو از زیر پتو بیرون کردم که دیدم چان بالا سرمه.
دوباره سریع رفتم زیر پتو.
_عه بیا بیرون بزار ببینمت.
+لباسم خوب نیس
_عیب نداره من که غریبه نیستم.
دیگه لج بازی رو تموم کردم و اومدم بیرون.
چان اومد کنارم رو تخت نشست.
+چان یک سوال بپرسم؟
_دو تا بپرس...بگو.
+میگم چرا منو دزدیدی؟؟
_چون عاشقت بودم و هستم.
+تو که منو نمیشناسی پس چجوری عاشقم شدی؟؟
_به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟؟
+یعنی اینجوری...منو کجا دیدی.
_ راستش بابات مافیا بود و با بابای من تو یه باند بود...اون موقع من و تو بچه بودیم...من ۱۴ سالم بود و تو هم ۸ سالت بود و ما همو گاهی اوقات میدیدیم...من اونجا بود که ازت خوشم اومد اما تو خیلی کوچیک بودی...پدرت بعد از مرگش تو رو به بابای من سپرد اونا دوستای صمیمی هم بودن...اما بابام هم چند وقت بعدش کشته شد.
+خب بعدش من چیکار شدم؟
_ بر اثر یک تصادف تو حافظتو از دست دادی و گم شدی...یک خانم تو رو پیدا کرد و با خودش برد و بزرگت کرد اما جالب اینجا بود که اون زن خدمتکار ما بود و تونستم پیدات کنم.
+چه اتفاقی برای تو افتاد؟؟
_من به کمک دستیار بابام جانشین بابام شدم و خودمو بالا کشیدم و الان رییس باندم.
+ یعنی...یعنی اون زن مامانم نبود؟؟ (بغض)
_نه...مامان تو سال ها پیش فوت شد.
بغض سنگینی گلومو برداشته بود...که دیگه طاقت نیاوردم و اشکام راه خودشونو پیدا کردن.
چان منو بغل کرد و من تو بغلش گم شدم...
چطورشده؟؟
عیدتون مبارک💌❤
#بنگچان
وایی خدا آبروم رفت.
که صدای باز شدن در اتاق رو شنیدم.
چان هنوز هم داشت میخندید.
_چرا خجالت میکشی؟ من که همه جاتو دیدم. (خنده)
+نخیرم اصلا من ازت بدم میاد تو منو دزدیدی (کیوت)
_پس کی بود دیشب به من ددی میگف....
+باشه باشه ادامه نده (خجالت)
_(خنده)
اروم سرمو از زیر پتو بیرون کردم که دیدم چان بالا سرمه.
دوباره سریع رفتم زیر پتو.
_عه بیا بیرون بزار ببینمت.
+لباسم خوب نیس
_عیب نداره من که غریبه نیستم.
دیگه لج بازی رو تموم کردم و اومدم بیرون.
چان اومد کنارم رو تخت نشست.
+چان یک سوال بپرسم؟
_دو تا بپرس...بگو.
+میگم چرا منو دزدیدی؟؟
_چون عاشقت بودم و هستم.
+تو که منو نمیشناسی پس چجوری عاشقم شدی؟؟
_به عشق در نگاه اول اعتقاد داری؟؟
+یعنی اینجوری...منو کجا دیدی.
_ راستش بابات مافیا بود و با بابای من تو یه باند بود...اون موقع من و تو بچه بودیم...من ۱۴ سالم بود و تو هم ۸ سالت بود و ما همو گاهی اوقات میدیدیم...من اونجا بود که ازت خوشم اومد اما تو خیلی کوچیک بودی...پدرت بعد از مرگش تو رو به بابای من سپرد اونا دوستای صمیمی هم بودن...اما بابام هم چند وقت بعدش کشته شد.
+خب بعدش من چیکار شدم؟
_ بر اثر یک تصادف تو حافظتو از دست دادی و گم شدی...یک خانم تو رو پیدا کرد و با خودش برد و بزرگت کرد اما جالب اینجا بود که اون زن خدمتکار ما بود و تونستم پیدات کنم.
+چه اتفاقی برای تو افتاد؟؟
_من به کمک دستیار بابام جانشین بابام شدم و خودمو بالا کشیدم و الان رییس باندم.
+ یعنی...یعنی اون زن مامانم نبود؟؟ (بغض)
_نه...مامان تو سال ها پیش فوت شد.
بغض سنگینی گلومو برداشته بود...که دیگه طاقت نیاوردم و اشکام راه خودشونو پیدا کردن.
چان منو بغل کرد و من تو بغلش گم شدم...
چطورشده؟؟
عیدتون مبارک💌❤
۲.۳k
۰۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.