فیک:"شک"۳
همونطور که تو پارت قبل براتون گفتم اینطوری بود که تهیونگ و دوست صمیمی ا.ت دست به دست هم دادن تا زندگیشو به فاک بدن...
حالا ا.ت از همه جا بیخبر با کلی خرید برای غذای مورد علاقهی نامجون از راه میرسه
تو ساعت 9pm
+من اومدم!
ا.ت نامجون رو در حالی که روی مبل با یه چهرهی خیلی سرد خشن نشسته میبینه
برعکس همیشه نه بهش محل داد نه اومد تا بهش تو آوردن وسایل کمک کنه
+من واقعا معذرت میخوام عزیزم اصلا باورت نمیشه چه اتفاقاتی برام افتاد!
اول یه مردی جلومو گرفت و کلیییی چرت و پرت گفت! تغریبا یه ساعت از وقتمو گرفت !
بعد ماشینم یهو خراب شد !
و و و...
کلی اتفاقای مسخرهی دیگه ! خیلی عجیبه نه؟
ا.ت داشت وسایل رو توی آشپزخونه میچید و نامجون با پوزخندی به حرفای درهمبرهم ا.ت فکر میکرد
_خب چرا بهم زنگ نزدی؟
+گوشیم تو خونه جا مونده بود!باورت میشه؟
نامجون آروم لب زد:
هرزهی عوضی...انقدر برای خوابیدن با اون حرومزاده هیجان زده بوده که گوشیشو هم جا گذاشته...
نامجون از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت:
تا الانم با اون بیرون بودی نه؟ شایدم بخاطر رد گم کنی این کارا رو کردین !
+چی برای خودت میگی نامجون؟ از چی حرف میزنی؟
نامجون با شتاب سمت ا.ت اومد و بهش نزدیک شد:
خودت بهتر میدونی از کی و چی حرف میزنم هرزه!
ا.ت دستاشو روی صورت نامجون گذاشت و با بغض نگاش کرد:
عزیزم...دیگه داری میترسونیم ها...چرا اینطوری حرف میزنی؟
نامجون دستای ا.ت رو پس زد:
دستای کثیفتو بهم نزن !
ا.ت خواست دوباره نزدیک نامجون بشه که با ضربهی محکمی توی سرش از حال رفت...
.
.
.
خب خب خب...
بیاین دوباره برگردیم به سه ماه بعد
به اخرین روزای بهار:
نامجون همینطور با عصبانیت و حس انتقام جوییش تو چشمای ا.ت زل زده بود که
یهو گوشیش زنگ خورد:
_الو؟
×الو...نامجون خودتی؟
_آره خودمم...کاری داشتی میا؟
ا.ت زیر لب گفت :
هع...منو اینجا گیر انداختی که با دوست صمیمیم بریزی روهم؟
نامجون لقدی به ا.ت زد تا خفش کنه:
×م.من معذرت میخوام...منو ببخش..!
بعد این جلمه میا یهو زد زیر گریه
_هی هی میا چیشده؟ چرا گریه میکنی؟چیو ببخشم؟
×کا.کار ما بود...ا.ت بی تقصیره !
_چی!چی کار شما بود؟
×اون روز...اونی که با تهیونگ دیدی من بودم ! نه ا.ت!
مثل اینکه میا از عذاب وجدان زیاد خیلی وقت بود نمیتونست بخوابه و روان پزشکم درمانش نکرد... پس تصمیم گرفت خودشو راحت کنه !
_میا چرا پرت و پلا میگی؟مستی؟
×نه پرت وپلا میگم نه مستم ! اون روز من قبول کردم با تهیونگ بخوابم تا تو فکر کنی ا.ت داره بهت خیانت میکنه! تهیونگ این نقشه رو کشید...چش نداشت تو رو با ا.ت ببینه !
_آ.آخه...چرا؟
×نامجون خودتو نزن به اون راه! تو بهتر از من میدونی که تهیونگ عاشق ا.تس! به هر حال... دیگه راحت شدم! حالا هم قبل اینکه تهیونگ بکشتم قراره خودمو ازینجا پرت کنم پایین...
_نه نه میا گوش کن ! میا!
تلفن با یه صدایی مثل شکستن یا افتادن یچیزی قطع شد...
.
.
.
계속
حالا ا.ت از همه جا بیخبر با کلی خرید برای غذای مورد علاقهی نامجون از راه میرسه
تو ساعت 9pm
+من اومدم!
ا.ت نامجون رو در حالی که روی مبل با یه چهرهی خیلی سرد خشن نشسته میبینه
برعکس همیشه نه بهش محل داد نه اومد تا بهش تو آوردن وسایل کمک کنه
+من واقعا معذرت میخوام عزیزم اصلا باورت نمیشه چه اتفاقاتی برام افتاد!
اول یه مردی جلومو گرفت و کلیییی چرت و پرت گفت! تغریبا یه ساعت از وقتمو گرفت !
بعد ماشینم یهو خراب شد !
و و و...
کلی اتفاقای مسخرهی دیگه ! خیلی عجیبه نه؟
ا.ت داشت وسایل رو توی آشپزخونه میچید و نامجون با پوزخندی به حرفای درهمبرهم ا.ت فکر میکرد
_خب چرا بهم زنگ نزدی؟
+گوشیم تو خونه جا مونده بود!باورت میشه؟
نامجون آروم لب زد:
هرزهی عوضی...انقدر برای خوابیدن با اون حرومزاده هیجان زده بوده که گوشیشو هم جا گذاشته...
نامجون از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت:
تا الانم با اون بیرون بودی نه؟ شایدم بخاطر رد گم کنی این کارا رو کردین !
+چی برای خودت میگی نامجون؟ از چی حرف میزنی؟
نامجون با شتاب سمت ا.ت اومد و بهش نزدیک شد:
خودت بهتر میدونی از کی و چی حرف میزنم هرزه!
ا.ت دستاشو روی صورت نامجون گذاشت و با بغض نگاش کرد:
عزیزم...دیگه داری میترسونیم ها...چرا اینطوری حرف میزنی؟
نامجون دستای ا.ت رو پس زد:
دستای کثیفتو بهم نزن !
ا.ت خواست دوباره نزدیک نامجون بشه که با ضربهی محکمی توی سرش از حال رفت...
.
.
.
خب خب خب...
بیاین دوباره برگردیم به سه ماه بعد
به اخرین روزای بهار:
نامجون همینطور با عصبانیت و حس انتقام جوییش تو چشمای ا.ت زل زده بود که
یهو گوشیش زنگ خورد:
_الو؟
×الو...نامجون خودتی؟
_آره خودمم...کاری داشتی میا؟
ا.ت زیر لب گفت :
هع...منو اینجا گیر انداختی که با دوست صمیمیم بریزی روهم؟
نامجون لقدی به ا.ت زد تا خفش کنه:
×م.من معذرت میخوام...منو ببخش..!
بعد این جلمه میا یهو زد زیر گریه
_هی هی میا چیشده؟ چرا گریه میکنی؟چیو ببخشم؟
×کا.کار ما بود...ا.ت بی تقصیره !
_چی!چی کار شما بود؟
×اون روز...اونی که با تهیونگ دیدی من بودم ! نه ا.ت!
مثل اینکه میا از عذاب وجدان زیاد خیلی وقت بود نمیتونست بخوابه و روان پزشکم درمانش نکرد... پس تصمیم گرفت خودشو راحت کنه !
_میا چرا پرت و پلا میگی؟مستی؟
×نه پرت وپلا میگم نه مستم ! اون روز من قبول کردم با تهیونگ بخوابم تا تو فکر کنی ا.ت داره بهت خیانت میکنه! تهیونگ این نقشه رو کشید...چش نداشت تو رو با ا.ت ببینه !
_آ.آخه...چرا؟
×نامجون خودتو نزن به اون راه! تو بهتر از من میدونی که تهیونگ عاشق ا.تس! به هر حال... دیگه راحت شدم! حالا هم قبل اینکه تهیونگ بکشتم قراره خودمو ازینجا پرت کنم پایین...
_نه نه میا گوش کن ! میا!
تلفن با یه صدایی مثل شکستن یا افتادن یچیزی قطع شد...
.
.
.
계속
۵۰.۱k
۲۸ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.