« شبه آخر »
« شبه آخر »
داشتم دنباله یک کتاب میگشتم که پیداش کردم وقتی برش داشتم از اون وره قفسه دامیان رو دیدم
آنیا : دا .. دا میان
دامیان : تو اینجا چیکار میکنی مگه تو اصلا درس هم میخونی
آنیا : هی فقط تو نیستی که درس میخونی
بکی : آنیا پیداش نکر..دی دامیان : با تعجب
آنیا : بکی من داشتم دنبال کتاب میگشتم که با دامیان برخورد کردم
آنیا با عصبانیت : بیا بریم بکی بهتره مزاهمش نشیم
آنیا دست بکی رو میگیره میکشو نتش که برن اما ..
بکی : صبر کن آنیا « این موقع خوبیه که شما هارو بهم نزدیک کنم »
نظرت چیه با دامیان درس بخونیم اونم درسش خوبه میتونه کمکمون کنه
آنیا : چی میگی بکی
که ذهن بکی رو میخونه
آنیا یه نگاه به دامیان میکنه باعصبانیت میگه
آنیا : باشه اگه خودش میخواد
دامیان : من ... « ولی میتونم به آنیا نزدیک بشم »
باشه ولی فقط به خاطر اینکه خنگین بهتون کمک میکنم
بکی : حالا از چیزی که گفتم ناامیدم نکن 😒
نشستن درس خوندن
درحال درس خواندن :
آنیا : خب ببینین بهتره این تیکه رو ...
دامیان که همش داره به آنیا نگاه میکنه
انیا متوجه نگاه دامیان میشه و صورتش سرخ میشه
بکی : آنیا چرا صورتت سرخ شده
آنیا : به خاطر ام .. ام ...
به خاطر
دامیان : به خاطر هواست هوا خیلی گرمه تو ادامه بده
آنیا : اره به خاطر هواست هوا خیلی گرمه
بعد ...
بعد از دو ساعت درس خوندن :
بکی : من دیگه مغزم نمیکشه خیلی گرسنمه بزارین برم یکم خوراکی بگیرم « این جوری شما دوتاهم راحت ترین» 😁
آنیا که درحال درس خوندنه
آنیا : ای بابا نمیدونم اینجا رو چجوری انجام بدم
دامیان : بزار کمکت کنم
دامیان میره کنار صندلی آنیا
دامیان انقدری نزدیک به آنیا میشه که آنیا میتونه بوی دامیان رو حس کنه
آنیا : «چقدر بوی خوبی میده »
دامیان به آنیا نگاه میکنه ...
داشتم دنباله یک کتاب میگشتم که پیداش کردم وقتی برش داشتم از اون وره قفسه دامیان رو دیدم
آنیا : دا .. دا میان
دامیان : تو اینجا چیکار میکنی مگه تو اصلا درس هم میخونی
آنیا : هی فقط تو نیستی که درس میخونی
بکی : آنیا پیداش نکر..دی دامیان : با تعجب
آنیا : بکی من داشتم دنبال کتاب میگشتم که با دامیان برخورد کردم
آنیا با عصبانیت : بیا بریم بکی بهتره مزاهمش نشیم
آنیا دست بکی رو میگیره میکشو نتش که برن اما ..
بکی : صبر کن آنیا « این موقع خوبیه که شما هارو بهم نزدیک کنم »
نظرت چیه با دامیان درس بخونیم اونم درسش خوبه میتونه کمکمون کنه
آنیا : چی میگی بکی
که ذهن بکی رو میخونه
آنیا یه نگاه به دامیان میکنه باعصبانیت میگه
آنیا : باشه اگه خودش میخواد
دامیان : من ... « ولی میتونم به آنیا نزدیک بشم »
باشه ولی فقط به خاطر اینکه خنگین بهتون کمک میکنم
بکی : حالا از چیزی که گفتم ناامیدم نکن 😒
نشستن درس خوندن
درحال درس خواندن :
آنیا : خب ببینین بهتره این تیکه رو ...
دامیان که همش داره به آنیا نگاه میکنه
انیا متوجه نگاه دامیان میشه و صورتش سرخ میشه
بکی : آنیا چرا صورتت سرخ شده
آنیا : به خاطر ام .. ام ...
به خاطر
دامیان : به خاطر هواست هوا خیلی گرمه تو ادامه بده
آنیا : اره به خاطر هواست هوا خیلی گرمه
بعد ...
بعد از دو ساعت درس خوندن :
بکی : من دیگه مغزم نمیکشه خیلی گرسنمه بزارین برم یکم خوراکی بگیرم « این جوری شما دوتاهم راحت ترین» 😁
آنیا که درحال درس خوندنه
آنیا : ای بابا نمیدونم اینجا رو چجوری انجام بدم
دامیان : بزار کمکت کنم
دامیان میره کنار صندلی آنیا
دامیان انقدری نزدیک به آنیا میشه که آنیا میتونه بوی دامیان رو حس کنه
آنیا : «چقدر بوی خوبی میده »
دامیان به آنیا نگاه میکنه ...
۸۶
۰۱ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.