رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_دوم
کپی ممنوعه
نویسنده: خدم هانیــ:(
*بای یه هفته دیگه برمیگردم
بی حوصله تلفنو قطع کردم. حالم زیاد خوب نبود از همون موقع احساسای بدم سراغم اومده.
*سارا خودم برات لباس انتخاب میکنم میخوای اونجوری با چادر بیای میدونی ک دوستا داییت خارجین
_خوب به من چه
*همین ک گفتم
_خیله خب باشه
حوصله بحث کردن نداشتم.
چند ساعت بعد
*سارا بدو دیر شد ساعت ۷ شبه
_باشه مامان اومدم
*ببین چقدر خوب شدی
_ولی ازین لباس خوشم نمیاد زیادی لخ*تیه
*حرف نزن
بدون حرفی رفتم سوار ماشین شدم
_بابا آهنگو زیاد کن
محو اهنگ بودم که صدای بابا تو گوشم پیچید ک گفت رسیدیم
پیاده شدیم ماشینای زیادی پارک بودن. یه قصر بزرگ برام عادی شده دایی خیلی پولداره منو هم خیلی دوست داره.
همیشه بهم میگه خیلی باهوشم.
درسته داییمه ولی هنوز نمیدونم کارش دقیقا چیه.
مراقب ها کنار در وایساده بودن.تا مارو دیدن سلام کردن.
چشمم به اسلحه هاشون افتاد خیلی خوب مخفی کرده بودن اگ سارا نبودم نمیفهمیدمـ.
وارد سالن شدیم خیلی شلوغ بود.
چراغ ها خاموش شد نزدیک تر رفتم.
صدا اومد. همه پرده ها و پنجره ها بسته شدن همه جا در تاریکی فرو رفته بود.
با اون اسلحه ها و این اتفاق مطمئن بودم اتفاقی قراره امشب بیوفته.
*این مهمونی مخفیه و نمیشه اجازه داد چیزی همراهتون باشه.
برای وارد شدن به سالن باید معمور ها بگردنتون و اجازه بردن گوشی و هنزفیری و.. ندارید.
فقط خانواده و افراد خاص بدون گشتن میتونن وارد شن.
یه مامور اومد و مارو برد جایی
_سلام دایی
*به به سارا کلی کار داریم اجازه هست خواهر دخترتونو ببرم؟
مامان چیزی نگفت و خنده ملایمی کرد
«امیدوارم بدردت بخوره»
ازین حرفش ناراحت شدم
*سارا دنبالم بیا...
کپی ممنوعه
نویسنده: خدم هانیــ:(
*بای یه هفته دیگه برمیگردم
بی حوصله تلفنو قطع کردم. حالم زیاد خوب نبود از همون موقع احساسای بدم سراغم اومده.
*سارا خودم برات لباس انتخاب میکنم میخوای اونجوری با چادر بیای میدونی ک دوستا داییت خارجین
_خوب به من چه
*همین ک گفتم
_خیله خب باشه
حوصله بحث کردن نداشتم.
چند ساعت بعد
*سارا بدو دیر شد ساعت ۷ شبه
_باشه مامان اومدم
*ببین چقدر خوب شدی
_ولی ازین لباس خوشم نمیاد زیادی لخ*تیه
*حرف نزن
بدون حرفی رفتم سوار ماشین شدم
_بابا آهنگو زیاد کن
محو اهنگ بودم که صدای بابا تو گوشم پیچید ک گفت رسیدیم
پیاده شدیم ماشینای زیادی پارک بودن. یه قصر بزرگ برام عادی شده دایی خیلی پولداره منو هم خیلی دوست داره.
همیشه بهم میگه خیلی باهوشم.
درسته داییمه ولی هنوز نمیدونم کارش دقیقا چیه.
مراقب ها کنار در وایساده بودن.تا مارو دیدن سلام کردن.
چشمم به اسلحه هاشون افتاد خیلی خوب مخفی کرده بودن اگ سارا نبودم نمیفهمیدمـ.
وارد سالن شدیم خیلی شلوغ بود.
چراغ ها خاموش شد نزدیک تر رفتم.
صدا اومد. همه پرده ها و پنجره ها بسته شدن همه جا در تاریکی فرو رفته بود.
با اون اسلحه ها و این اتفاق مطمئن بودم اتفاقی قراره امشب بیوفته.
*این مهمونی مخفیه و نمیشه اجازه داد چیزی همراهتون باشه.
برای وارد شدن به سالن باید معمور ها بگردنتون و اجازه بردن گوشی و هنزفیری و.. ندارید.
فقط خانواده و افراد خاص بدون گشتن میتونن وارد شن.
یه مامور اومد و مارو برد جایی
_سلام دایی
*به به سارا کلی کار داریم اجازه هست خواهر دخترتونو ببرم؟
مامان چیزی نگفت و خنده ملایمی کرد
«امیدوارم بدردت بخوره»
ازین حرفش ناراحت شدم
*سارا دنبالم بیا...
۶.۸k
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.