رمان عشق ادامه دارد پارت ۳
رسیدیم خونه
رفتم لباسم رو عوض کردم و تیشرت پوشیدم
جین : بچه ها بیاین غذاااا
نامجون : اومدیم
رفتیم نشستیم که غذا بخوریم
جیهوپ : امممم شنیدم که مادر و پدرت اهل انگلیس هستند درسته ؟
ات: اره
جیهوپ : خب الان کجا هستند شنیدم که تنها زندگی میکردی بعدش با دوستات زندگی کردی
ات یکم بغض گرفت ولی به روش نیاورد
ات: خب اونا سر برادرم منو تنها گذاشتند اونا همیشه برادرم رو دوست داشتند ولی من با برادرم دشمن هم بودیم و من ۱۴ سالم بود که تنها زندگی کردم
شوگا : چه زندگی سختی
تهیونگ : مهم امروزه که کنار ما هستی
ات : خب آره ولی هر روز بهم پیام میده که میکشمت
که بغضش شکست
ات: اون دوست منو کشت
جین : واقعا متاسفم
رفتم لباسم رو عوض کردم و تیشرت پوشیدم
جین : بچه ها بیاین غذاااا
نامجون : اومدیم
رفتیم نشستیم که غذا بخوریم
جیهوپ : امممم شنیدم که مادر و پدرت اهل انگلیس هستند درسته ؟
ات: اره
جیهوپ : خب الان کجا هستند شنیدم که تنها زندگی میکردی بعدش با دوستات زندگی کردی
ات یکم بغض گرفت ولی به روش نیاورد
ات: خب اونا سر برادرم منو تنها گذاشتند اونا همیشه برادرم رو دوست داشتند ولی من با برادرم دشمن هم بودیم و من ۱۴ سالم بود که تنها زندگی کردم
شوگا : چه زندگی سختی
تهیونگ : مهم امروزه که کنار ما هستی
ات : خب آره ولی هر روز بهم پیام میده که میکشمت
که بغضش شکست
ات: اون دوست منو کشت
جین : واقعا متاسفم
۵.۱k
۰۷ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.