چندپارتی (وقتی بچه دار نمیشی و...) P1
با چشمای اشکیت دوباره به برگه آزمایشگاهت نگاه کردی. چندوقت بود مینهو بخاطر اینکه باهات رابطه داشت ولی بچهدار نشدی شکاک شده بود، بخاطر همین تورو همراه خدمتکارش به آزمایشگاه فرستاد تا بفهمه خودش مشکل داره یا تو.
توی این فکر بودی که چطور با مینهو رو در رو بشی و خودتو برای هر واکنشی از طرفش آماده کنی که با صدای خدمتکار به خودت اومدی: از ماشین پیاده نمیشید مادام؟
سر تکون دادی و از ماشین پیاده شدی: ماشینو بزار توی پارکینگ بعد برو پیش خونوادت و تا فردا برنگرد.
خدمتکار از این حرفت شوکه شد: دارید... بهم مرخصی میدید؟
لبخند زدی و گفتی: هرکسی نیاز داره برای چندساعتم که شده با خونوادش وقت بگذرونه
و بعد به طرف در عمارت رفتی. نفس عمیقی کشیدی، خواستی در بزنی که یکی از خدمتکارا در رو برات باز کرد.
به طرف اتاق پذیرایی رفتی، جایی که مینهو و خونوادش منتظرت نشسته بودن.
میشد از قرمزی چشمات متوجه نتیجه شد، ولی پدر مینهو بازم ازت پرسید: جواب آزمایش؟
سرتو انداختی پایین و برگههارو به طرف پدر مینهو گرفتی. مادر مینهو به محض دیدن برگهها با سیلی محکمی که باعث جاری شدن دوباره اشکات شد ازت پذیرایی کرد:
_دیدی گفتم مینهو؟ دیدی این دخترهی هرزه بدرد زندگی نمیخوره؟
مینهو درست مثل همیشه بدون هیچ احساسی بهت زل زده بود و هیچی نمیگفت... مادرش هر کلمه رو بلندتر از قبل ادا میکرد و این باعث سرافکندگیش میشد...
_این دختر مثلا زن رئیس بزرگترین باند مافیایی کرهاست؟ دیگه نمیزارم رو حرفم حرف بزنی! این دخترهی بی لیاقتو از عمارت میندازی بیرون...
مادرش نفس عصبیای کشید و جملهی آخرش رو آروم ولی با حرص گفت:
_خودم ترتیب عروسیت با یه دختر مناسبو میدم!
پدر مینهو برگههارو زمین انداخت و همراه همسرش از اون مکان خارج شد.
نمیتونستی توی چشمای مینهو نگاه کنی. چند دقیقه به سکوت گذشت که مینهو سکوت رو شکست:
_ا.ت... حقیقت داره ا.ت؟...
پارت بعدو فردا میزارم🗿✨
#استی
#استری_کیدز
#سناریو
#وانشات
#لینو
#مینهو
توی این فکر بودی که چطور با مینهو رو در رو بشی و خودتو برای هر واکنشی از طرفش آماده کنی که با صدای خدمتکار به خودت اومدی: از ماشین پیاده نمیشید مادام؟
سر تکون دادی و از ماشین پیاده شدی: ماشینو بزار توی پارکینگ بعد برو پیش خونوادت و تا فردا برنگرد.
خدمتکار از این حرفت شوکه شد: دارید... بهم مرخصی میدید؟
لبخند زدی و گفتی: هرکسی نیاز داره برای چندساعتم که شده با خونوادش وقت بگذرونه
و بعد به طرف در عمارت رفتی. نفس عمیقی کشیدی، خواستی در بزنی که یکی از خدمتکارا در رو برات باز کرد.
به طرف اتاق پذیرایی رفتی، جایی که مینهو و خونوادش منتظرت نشسته بودن.
میشد از قرمزی چشمات متوجه نتیجه شد، ولی پدر مینهو بازم ازت پرسید: جواب آزمایش؟
سرتو انداختی پایین و برگههارو به طرف پدر مینهو گرفتی. مادر مینهو به محض دیدن برگهها با سیلی محکمی که باعث جاری شدن دوباره اشکات شد ازت پذیرایی کرد:
_دیدی گفتم مینهو؟ دیدی این دخترهی هرزه بدرد زندگی نمیخوره؟
مینهو درست مثل همیشه بدون هیچ احساسی بهت زل زده بود و هیچی نمیگفت... مادرش هر کلمه رو بلندتر از قبل ادا میکرد و این باعث سرافکندگیش میشد...
_این دختر مثلا زن رئیس بزرگترین باند مافیایی کرهاست؟ دیگه نمیزارم رو حرفم حرف بزنی! این دخترهی بی لیاقتو از عمارت میندازی بیرون...
مادرش نفس عصبیای کشید و جملهی آخرش رو آروم ولی با حرص گفت:
_خودم ترتیب عروسیت با یه دختر مناسبو میدم!
پدر مینهو برگههارو زمین انداخت و همراه همسرش از اون مکان خارج شد.
نمیتونستی توی چشمای مینهو نگاه کنی. چند دقیقه به سکوت گذشت که مینهو سکوت رو شکست:
_ا.ت... حقیقت داره ا.ت؟...
پارت بعدو فردا میزارم🗿✨
#استی
#استری_کیدز
#سناریو
#وانشات
#لینو
#مینهو
۸.۱k
۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.