دختری از جنس جاسوس(پارت51)
ذهن دامیان:من میدونم این انیا هر چی میگه برا اینکه فلب من نشکنه
ذهن انیا:عجب خریه🫤
ذهن دامیان:فهمیدم بعد مدرسه یکم با گوشیم کار دارم
(خوابگاه)
ذهن دامیان:بزار ببینیم نوشته با چی میشه دل دخترا رو به دست اورد
گوگل:
باید جنتلمن و جدی باشید باید قیافه بگیرید
ذهن دامیان:انگار اینا رو یه جا قبلا خوندم… اها اون روز تا سه صبح بیدار بودم خب مهم نیست فردا اجراشون میکنم
(فردا)
انیا:دامیان کجا بودی داشتم دنبالت میگشتم
دامیان خودش رو تکیه داد به دسته ی در و سیس گرفت
انیا:خوبی چیزی نزدی
یهو دامیان به دستیگره فشار اورد و در باز شد افتاد تو کلاس
انیا:خیلی بامزه ای(با این قیافه🤣)
ذهن لوکا:فهمیدم دامیان داره چیکار میکنه
ذهن انیا:مگه داره چیکار میکنه
لوکا:چطوره بعد مدرسه بریم خرید
بکی:عالیه
دنیل:بریم
(بعد مدرسه توی لباس فروشی)
مگی:بچه ها پله برقی خرابه باید با اسانسور بریم
انیا:حتما باید با اسانسور بریم
مگی:چرا؟
بکی:اخه انگار تو اسانسور کباب مفتکی میدن
دنیل:چاره ای نیس
بالاخره نوبت دامیان اینا شد اونا با چندتا دختر قریبه رفتن تو اسانسور
دامیان باز شروع کرد تکیه داد به دستگیره ی توی اسانسور
ذهن یکی از دخترا:الان داره مخ میزه
ذهن اون یکی دختره:ها این دامیان دزموند نیس
و بعد اروم به اون دوستش گفت…
دختره:این دامیان دزمونده پسر داناوان دزموند
همین طوری دامیان داشت مخ انیا رو میزد که یهو دستگیره کنده شد و دامیان افتاد زمین
دامیان:این چه وعضه اسانسور ساختن
بخاطر اینکه دامیان خیلی محکم خورد زمین اسانسور سیماش پاره شد افتادن پایین
دامیان:تف تو این اسانسور به هیچی بند نبود
دختره:شاید تو سنگینی
دامیان:من کلا چهل کیلوعم
انیا:ااااااااااااااااااا(جیغ میزد)
لوکا:بابا خفشید بفهمم باید چه غلطی بکنم
یهو انیا از ترس دامیان رو محکم بغل کرد
دامیان:انیا اروم باش
یهو اسانسور محکم خورد رو زمین و چون اسانور شیشه ای بود بیرونش پیدا بود
دنیل:یه سگ اونجاس
مگی:سگ هاره
همشون شروع کردن جیغ زدن
لوکا:بچه جلو چشم اون سه تا دخترا رو بگیرید
دختره:چرا؟
دامیان:منحرفی؟
دختره:یکم
لوکا:پس فکر اشتباه نکن فقط میخوایم نجاتتون بدیم
دامیان:هیچی رو نبیننا
بکی:اوکیه برید
و بعد دامیان و لوکا تغییر شکل دادن و با سگ دعوا کردن
دامیان:تموم شد
لوکا:چشماشون رو باز کنین
و بعد جفتشون از شدت زخماشون بیهوش شدن افتادن زمین
دختره:اونا واقعا باهاشون جنگیدن
انیا:پس چی فکر کردی
دختره:ظاهرا باید برم دوس پسر پیدا کنم
انیا:هر پسری مثل اینا نیس و ما شونزده ساله باهم اشنا شدیم
بکی:بابا انیا حالا لازم نیس داستان عاشقیت رو تعریف کنی دامیان و لوکا حالشون خوب نیس
دختره:ما هم بیایم
مگی:باشه
و بعد دامیان و لوکا رو بردن بیمارستان
(بیمارستان)
دختره:شما کجا اشنا شدید
انیا:مدرسه ی ادن
دختره:اها پس بچه پولدارین
انیا:اره
دختره:باباهاتون چیکارن
انیا:بابای من بهترین روان پزشک کشوره
بکی:بابای من صاحب یکی از بزرگترین کارخونه های کشور به اسم بلکبله
دنیل:بابای منم صاحب چندتا کارخونس
مگی:بابای من دانشمنده
انیا:بابای دامیانم رئیس حزب اتحادیه ی ملیه
بکی:بابای لوکا هم رئیس بانکه
دختره:میگم همتون پولدارید هنوز شیشتاتون میرید مدرسه ی ادن
انیا:اره هممون ممتازیم
دختره:خیلیم عالی
دامیان و لوکا:مرخص شدیم
ذهن انیا:عجب خریه🫤
ذهن دامیان:فهمیدم بعد مدرسه یکم با گوشیم کار دارم
(خوابگاه)
ذهن دامیان:بزار ببینیم نوشته با چی میشه دل دخترا رو به دست اورد
گوگل:
باید جنتلمن و جدی باشید باید قیافه بگیرید
ذهن دامیان:انگار اینا رو یه جا قبلا خوندم… اها اون روز تا سه صبح بیدار بودم خب مهم نیست فردا اجراشون میکنم
(فردا)
انیا:دامیان کجا بودی داشتم دنبالت میگشتم
دامیان خودش رو تکیه داد به دسته ی در و سیس گرفت
انیا:خوبی چیزی نزدی
یهو دامیان به دستیگره فشار اورد و در باز شد افتاد تو کلاس
انیا:خیلی بامزه ای(با این قیافه🤣)
ذهن لوکا:فهمیدم دامیان داره چیکار میکنه
ذهن انیا:مگه داره چیکار میکنه
لوکا:چطوره بعد مدرسه بریم خرید
بکی:عالیه
دنیل:بریم
(بعد مدرسه توی لباس فروشی)
مگی:بچه ها پله برقی خرابه باید با اسانسور بریم
انیا:حتما باید با اسانسور بریم
مگی:چرا؟
بکی:اخه انگار تو اسانسور کباب مفتکی میدن
دنیل:چاره ای نیس
بالاخره نوبت دامیان اینا شد اونا با چندتا دختر قریبه رفتن تو اسانسور
دامیان باز شروع کرد تکیه داد به دستگیره ی توی اسانسور
ذهن یکی از دخترا:الان داره مخ میزه
ذهن اون یکی دختره:ها این دامیان دزموند نیس
و بعد اروم به اون دوستش گفت…
دختره:این دامیان دزمونده پسر داناوان دزموند
همین طوری دامیان داشت مخ انیا رو میزد که یهو دستگیره کنده شد و دامیان افتاد زمین
دامیان:این چه وعضه اسانسور ساختن
بخاطر اینکه دامیان خیلی محکم خورد زمین اسانسور سیماش پاره شد افتادن پایین
دامیان:تف تو این اسانسور به هیچی بند نبود
دختره:شاید تو سنگینی
دامیان:من کلا چهل کیلوعم
انیا:ااااااااااااااااااا(جیغ میزد)
لوکا:بابا خفشید بفهمم باید چه غلطی بکنم
یهو انیا از ترس دامیان رو محکم بغل کرد
دامیان:انیا اروم باش
یهو اسانسور محکم خورد رو زمین و چون اسانور شیشه ای بود بیرونش پیدا بود
دنیل:یه سگ اونجاس
مگی:سگ هاره
همشون شروع کردن جیغ زدن
لوکا:بچه جلو چشم اون سه تا دخترا رو بگیرید
دختره:چرا؟
دامیان:منحرفی؟
دختره:یکم
لوکا:پس فکر اشتباه نکن فقط میخوایم نجاتتون بدیم
دامیان:هیچی رو نبیننا
بکی:اوکیه برید
و بعد دامیان و لوکا تغییر شکل دادن و با سگ دعوا کردن
دامیان:تموم شد
لوکا:چشماشون رو باز کنین
و بعد جفتشون از شدت زخماشون بیهوش شدن افتادن زمین
دختره:اونا واقعا باهاشون جنگیدن
انیا:پس چی فکر کردی
دختره:ظاهرا باید برم دوس پسر پیدا کنم
انیا:هر پسری مثل اینا نیس و ما شونزده ساله باهم اشنا شدیم
بکی:بابا انیا حالا لازم نیس داستان عاشقیت رو تعریف کنی دامیان و لوکا حالشون خوب نیس
دختره:ما هم بیایم
مگی:باشه
و بعد دامیان و لوکا رو بردن بیمارستان
(بیمارستان)
دختره:شما کجا اشنا شدید
انیا:مدرسه ی ادن
دختره:اها پس بچه پولدارین
انیا:اره
دختره:باباهاتون چیکارن
انیا:بابای من بهترین روان پزشک کشوره
بکی:بابای من صاحب یکی از بزرگترین کارخونه های کشور به اسم بلکبله
دنیل:بابای منم صاحب چندتا کارخونس
مگی:بابای من دانشمنده
انیا:بابای دامیانم رئیس حزب اتحادیه ی ملیه
بکی:بابای لوکا هم رئیس بانکه
دختره:میگم همتون پولدارید هنوز شیشتاتون میرید مدرسه ی ادن
انیا:اره هممون ممتازیم
دختره:خیلیم عالی
دامیان و لوکا:مرخص شدیم
۵.۷k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.