پارت ۳۰
پارت ۳۰
فکر کردم میخواد اذیتم کنه ولی اون دستامو باز کرد پاهام یه لحظه هم نمی تونست وایسه همینکه دستامو باز کرد افتادم روی زانو اون نشست و بلافاصله اوفتادم روی پاهاش و شروع به گریه کردم زیر لب اسم چویا سامه رو صدا میزدم بعد از ۵ دقیقه گریه کردن روی پای فئودر خوابم برد
از دید فئودور
اون بعد از گریه کردن خوابش برد بلندش کردم و بردمش روی یه تخت گذاشتمش و گذاشتم راحت استراحت کنه
از دید راوی
میکو بعد از ۵ ساعت بیدار شد میکو دستشو تکون داد وقتی دید بسته نیستن فکر کرد مافیا پیداش کرده ولی وقتی کتار تخت رو نگاه کرد چشماش گرد شد و یکم ترسید فئودور بود میکو روشو کرد سمت دیوار و بعد از چند دقیقه تاخیر با اخم گفت
میکو : ب..ببخشید .. ممنونم
فئو : .........
میکو : ا..اگه بخوای میتونی یکم خو ... خونمو بخوری برای .. تشکر چون دستامو باز کردی
فئو: مطمعنی
میکو : نیازی نیست نگران من باشی می خوام باهات بی حساب بشم
میکو موهاشی کنار میزنه و گردنشو کج میکنه
فئودور میره سمت گردن میکو و خونشو میخوره میکو چون به دلیل سری قبل از خون بدنش کم شده بود و خیلی درد داشتو ضعف کرده بود بعد از چند دقیقه بیهوش شد
وقتی به هوش اومد فئودور فهمید که اون گشنشه برای همین رفت و براش غذا درست کرد اون غذا رو به میکو داد میکو به غذا نگاه کرد و غذا رو نصف کرد و گفت
میکو : من نمیتونم تنهایی غذا بخورم مهم نیست دوستم باشه یا دشمنم به هر حال تو هم به خوردن چیز دیگه ای به جز خون نیاز داری
اون دوتا غذاخوردن
دیگه شب شد ساعت تقریبا ۱۱ بود میکو هم خواب بود فئودور میکورو گذاشت توی ماشین و برد یه جا نزدیکای مافیا
زیر لب فئو: ببخشید
و بعد میکو رو از ماشین پرت کرد پایین میکو بیدار شد ولی نمیتونست تکون بخوره دیگه ساعت ۱۰: ۱۲ بود و چویا داشت میومد خونه که یکیو روی زمین دید
چویا : این یارو یکم اشنا نیست
فکر کردم میخواد اذیتم کنه ولی اون دستامو باز کرد پاهام یه لحظه هم نمی تونست وایسه همینکه دستامو باز کرد افتادم روی زانو اون نشست و بلافاصله اوفتادم روی پاهاش و شروع به گریه کردم زیر لب اسم چویا سامه رو صدا میزدم بعد از ۵ دقیقه گریه کردن روی پای فئودر خوابم برد
از دید فئودور
اون بعد از گریه کردن خوابش برد بلندش کردم و بردمش روی یه تخت گذاشتمش و گذاشتم راحت استراحت کنه
از دید راوی
میکو بعد از ۵ ساعت بیدار شد میکو دستشو تکون داد وقتی دید بسته نیستن فکر کرد مافیا پیداش کرده ولی وقتی کتار تخت رو نگاه کرد چشماش گرد شد و یکم ترسید فئودور بود میکو روشو کرد سمت دیوار و بعد از چند دقیقه تاخیر با اخم گفت
میکو : ب..ببخشید .. ممنونم
فئو : .........
میکو : ا..اگه بخوای میتونی یکم خو ... خونمو بخوری برای .. تشکر چون دستامو باز کردی
فئو: مطمعنی
میکو : نیازی نیست نگران من باشی می خوام باهات بی حساب بشم
میکو موهاشی کنار میزنه و گردنشو کج میکنه
فئودور میره سمت گردن میکو و خونشو میخوره میکو چون به دلیل سری قبل از خون بدنش کم شده بود و خیلی درد داشتو ضعف کرده بود بعد از چند دقیقه بیهوش شد
وقتی به هوش اومد فئودور فهمید که اون گشنشه برای همین رفت و براش غذا درست کرد اون غذا رو به میکو داد میکو به غذا نگاه کرد و غذا رو نصف کرد و گفت
میکو : من نمیتونم تنهایی غذا بخورم مهم نیست دوستم باشه یا دشمنم به هر حال تو هم به خوردن چیز دیگه ای به جز خون نیاز داری
اون دوتا غذاخوردن
دیگه شب شد ساعت تقریبا ۱۱ بود میکو هم خواب بود فئودور میکورو گذاشت توی ماشین و برد یه جا نزدیکای مافیا
زیر لب فئو: ببخشید
و بعد میکو رو از ماشین پرت کرد پایین میکو بیدار شد ولی نمیتونست تکون بخوره دیگه ساعت ۱۰: ۱۲ بود و چویا داشت میومد خونه که یکیو روی زمین دید
چویا : این یارو یکم اشنا نیست
۴.۲k
۲۶ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.