چرخُ فلک p74
صدای پرتاب چیزی از اتاق اومد و بعد صدای جونگ کوک:
_اسمم زن منوو نیاررر حیوونننن...به لجن میکشم دهنتووو اگههه یه بار دیگههه این مزخرفاتووو تکرار کنی
با اشک و نفرت به شیرینی های مورد علاقم که روی زمین پخش شده بود نگاه کردم
میخواستم برم باهاش شیرینی و چایی بخورم و دوتایی بخاطر بچمون جشن بگیریم
اما در عرض چند دقیقه...تنها و تنها چند دقیقه ..همه دنیا آوار شد رو سرم.
********
نگاهمو از سقف گرفتم و به ساعت دیواری کهنه دوختم...ساعت ۷ عصر بود
با احساس ضعف تو معدم تو خودم جمع شدم
چند روز یه غدای درست حسابی نخورده بودم؟؟...به کاغذ بیسکوییتی که دیروز صاحب مسافر خونه برام آورده بود نگاه کردم..خالی بود
خالیه خالی....مثل من
_منو ببخش عزیز دلم..توهم داری هم پای من رنج میکشی
بچه ی بیچارم...اون هم داشت بپای سرنوشت مادرش می سوخت
آهی کشیدم...از سه روز پیش که دیگه پامو تو اون خونه نزاشته بودم گوشیم هم خاموش بود
هیچ کس ازم خبر نداشت...اشک تو چشمام دوید
هر کاری میکردم نمیتونستم ذهنمو از اون موضوع منحرف کنم
دوستم نداشت...فقط برای غذاب وجدانش باهام ازدواج کرد..حتما همه کار ها ابراز علاقه هاش هم کشک بود
فقط میخواست گولم بزنه
.اون میدید چقدر عذاب میکشم و هیچی نگفت
پتو رو توی مشتم گرفتم...من ازش بچع داشتم و اون تا کی میخواست ازم پنهون کنه
اونقدر هق هقمو تو بالشت خفه کردم که خوابم برد.
صبح بعد از اینکه با مسافرخانه تصفیه کردم با ته مونده های پول توی جیبم تاکسی گرفتم
جلوب اون در بزرگ سفید رنگ ایستام و محکم به در ضربه زدم
استرس داشتم..حس میکردم تموم جونم میلرزید
حتی جنینم هم آروم و قرار نداشت و مدام تکون میخورد
دختری که درو باز کرد با دیدنم دستشو جلوی دهنش گرفت و حیرت زده گفت:
_یا مسیح
فقط چند دقیقه طول کشید که جنجال برپا بشه
من وسط حیاط وایساده بودم و ده متر اونور تر جونگ کوک سعی داشت به سمتم هجوم بیاره ولی چند نفر گرفته بودنش
همه اومده بیرون تو حیاط و داشتن به این نمایش نگاه میکردن
_اسمم زن منوو نیاررر حیوونننن...به لجن میکشم دهنتووو اگههه یه بار دیگههه این مزخرفاتووو تکرار کنی
با اشک و نفرت به شیرینی های مورد علاقم که روی زمین پخش شده بود نگاه کردم
میخواستم برم باهاش شیرینی و چایی بخورم و دوتایی بخاطر بچمون جشن بگیریم
اما در عرض چند دقیقه...تنها و تنها چند دقیقه ..همه دنیا آوار شد رو سرم.
********
نگاهمو از سقف گرفتم و به ساعت دیواری کهنه دوختم...ساعت ۷ عصر بود
با احساس ضعف تو معدم تو خودم جمع شدم
چند روز یه غدای درست حسابی نخورده بودم؟؟...به کاغذ بیسکوییتی که دیروز صاحب مسافر خونه برام آورده بود نگاه کردم..خالی بود
خالیه خالی....مثل من
_منو ببخش عزیز دلم..توهم داری هم پای من رنج میکشی
بچه ی بیچارم...اون هم داشت بپای سرنوشت مادرش می سوخت
آهی کشیدم...از سه روز پیش که دیگه پامو تو اون خونه نزاشته بودم گوشیم هم خاموش بود
هیچ کس ازم خبر نداشت...اشک تو چشمام دوید
هر کاری میکردم نمیتونستم ذهنمو از اون موضوع منحرف کنم
دوستم نداشت...فقط برای غذاب وجدانش باهام ازدواج کرد..حتما همه کار ها ابراز علاقه هاش هم کشک بود
فقط میخواست گولم بزنه
.اون میدید چقدر عذاب میکشم و هیچی نگفت
پتو رو توی مشتم گرفتم...من ازش بچع داشتم و اون تا کی میخواست ازم پنهون کنه
اونقدر هق هقمو تو بالشت خفه کردم که خوابم برد.
صبح بعد از اینکه با مسافرخانه تصفیه کردم با ته مونده های پول توی جیبم تاکسی گرفتم
جلوب اون در بزرگ سفید رنگ ایستام و محکم به در ضربه زدم
استرس داشتم..حس میکردم تموم جونم میلرزید
حتی جنینم هم آروم و قرار نداشت و مدام تکون میخورد
دختری که درو باز کرد با دیدنم دستشو جلوی دهنش گرفت و حیرت زده گفت:
_یا مسیح
فقط چند دقیقه طول کشید که جنجال برپا بشه
من وسط حیاط وایساده بودم و ده متر اونور تر جونگ کوک سعی داشت به سمتم هجوم بیاره ولی چند نفر گرفته بودنش
همه اومده بیرون تو حیاط و داشتن به این نمایش نگاه میکردن
۲۲.۸k
۰۳ اسفند ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.