ایدل بهشتی: پارت1
داستان از زبون لیا:
من لیام خانواده خیلی فقیری دارم ولی چند سال پیش با کلی کار کردن تونستم توی کمپانی بیگ هیت کار اموز بشم دو سال از کار اموزی من میگذره و من منتظرم تا با یه گروه دبیو بشم من توی کمپانی زندگی میکنم و فن بی تی اس خیلی دوست داشتم توی گروهشون بود مثل همیشه روی تخت دراز کشیده بودم که صدای در اومد رفتم در رو باز کردم دیدم چانه(چان یکی از مستخدمین اونجاست که با لیا خیلی صمیمیه
چان: معلوم نیست باز چیکار کردی رئیس گفت سریع بری اتاقش
لیا: من کاری نکردم باشه الان میرم
سریع لباسام رو عوض کردم رفتم داخل اتاقش
بانگ شی هیوک: لیا بیا بشین کار خیلی مهمی باهات دارم
لیا: سلام اقای بانگ
رفتم و نشستم رو صندلی و منتظر بودم
ب. ش. ه: یه خبر خوب واست دارم
لیا: خبر خوب فکر میکردم کار اشتباهی انجام دادم
ب. ش. ه: امروز اقای کیم نامجون اومد پیش من و گفت که نیاز به یه دختر دارن تا بره توی گروهشون و من تو رو بهشون معرفی کردم اونا هم گفتن که فردا ساعت6 بری به دیدنشون
لیا: مننننن چرا مننن
ب. ش. ه: ناراحت شدی خب میخوای کنس....
لیا: نههههههه فردا میرم
ب. ش. ه: خیله خب باشه
تز اتاق اومدم برون رفتم داخل اتاق خودم خودمو ولو کردم رو تخت سرم رو به بالشت چشبوندم و تا تونستم جیغ زدم تا ذوقی که داشتم خالی شه
بعد سریع زنگ زدم مامانم اخه مامانم خیلی حامیم بود
لیا: مامان یه خبر خوب واست دارم
م. ل: اول اینکه سلام دومن چه خبری
لیا: سلامممم یادتع گفتم ارزومه برم توی گروه بی تی اس
م. ل: اره
ل: خب من قبول شدم فردا میرم خونشون تا باهاشون صحبت کنم
م. ل: تبریک میگم دخترم حداقل تو یه ادم حسابی شدی مثل اون داداش الدنگت نشدی(تو غلط میکنی به فلیکس میگی الدنگ)
ل: مامان کاری نداری اخه من کلی کار دارم باید برم
م. ل: حالا مگه میخوای ازدواج کنی که کلی کار داری*با خنده*
لیا: مامانی
م. ل: باشه خدافظ
لیا: خدافظ
از خوشحالی بالا پایین میپریدم رفتم در کمدم رو باز کردم و فهمیدم لباس هیچی ندارمممم
پس رفتم لباس خریدم و اومدم و چون شب شده بود خوابیدم
(لباسی که خربد رو میزارم واستون)
اینم پارت یک ایدل بهشتی میدونید احساس میکنم اسمش به فیکم نمیخوره ولی چاره ای ندارم جز اینکه همین رو نگه دارم
من لیام خانواده خیلی فقیری دارم ولی چند سال پیش با کلی کار کردن تونستم توی کمپانی بیگ هیت کار اموز بشم دو سال از کار اموزی من میگذره و من منتظرم تا با یه گروه دبیو بشم من توی کمپانی زندگی میکنم و فن بی تی اس خیلی دوست داشتم توی گروهشون بود مثل همیشه روی تخت دراز کشیده بودم که صدای در اومد رفتم در رو باز کردم دیدم چانه(چان یکی از مستخدمین اونجاست که با لیا خیلی صمیمیه
چان: معلوم نیست باز چیکار کردی رئیس گفت سریع بری اتاقش
لیا: من کاری نکردم باشه الان میرم
سریع لباسام رو عوض کردم رفتم داخل اتاقش
بانگ شی هیوک: لیا بیا بشین کار خیلی مهمی باهات دارم
لیا: سلام اقای بانگ
رفتم و نشستم رو صندلی و منتظر بودم
ب. ش. ه: یه خبر خوب واست دارم
لیا: خبر خوب فکر میکردم کار اشتباهی انجام دادم
ب. ش. ه: امروز اقای کیم نامجون اومد پیش من و گفت که نیاز به یه دختر دارن تا بره توی گروهشون و من تو رو بهشون معرفی کردم اونا هم گفتن که فردا ساعت6 بری به دیدنشون
لیا: مننننن چرا مننن
ب. ش. ه: ناراحت شدی خب میخوای کنس....
لیا: نههههههه فردا میرم
ب. ش. ه: خیله خب باشه
تز اتاق اومدم برون رفتم داخل اتاق خودم خودمو ولو کردم رو تخت سرم رو به بالشت چشبوندم و تا تونستم جیغ زدم تا ذوقی که داشتم خالی شه
بعد سریع زنگ زدم مامانم اخه مامانم خیلی حامیم بود
لیا: مامان یه خبر خوب واست دارم
م. ل: اول اینکه سلام دومن چه خبری
لیا: سلامممم یادتع گفتم ارزومه برم توی گروه بی تی اس
م. ل: اره
ل: خب من قبول شدم فردا میرم خونشون تا باهاشون صحبت کنم
م. ل: تبریک میگم دخترم حداقل تو یه ادم حسابی شدی مثل اون داداش الدنگت نشدی(تو غلط میکنی به فلیکس میگی الدنگ)
ل: مامان کاری نداری اخه من کلی کار دارم باید برم
م. ل: حالا مگه میخوای ازدواج کنی که کلی کار داری*با خنده*
لیا: مامانی
م. ل: باشه خدافظ
لیا: خدافظ
از خوشحالی بالا پایین میپریدم رفتم در کمدم رو باز کردم و فهمیدم لباس هیچی ندارمممم
پس رفتم لباس خریدم و اومدم و چون شب شده بود خوابیدم
(لباسی که خربد رو میزارم واستون)
اینم پارت یک ایدل بهشتی میدونید احساس میکنم اسمش به فیکم نمیخوره ولی چاره ای ندارم جز اینکه همین رو نگه دارم
۱۱.۰k
۲۹ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.