پارت۲۴
پارت۲۴
ارامشی برای حس تو
ویو کوک
..بعد چند دیقه مامانم اومد و نشست پشمون و ا.ت و کلی سوال پیچ کردو کلی باهم خندیدن ۱ساعتی میگذشت که یهو در باز شد و بابام از شرکت اومد کتشو دراورد و مستقیم اومد سمتمون و به ا.ت یه نگاهی کرد کمی اخم کرد اما بعد لبخندی زد و گفت(علامت بابای کوک«)(علامت مامان کوک»)
« سلام عزیزم(رو به مامان کوک)
» سلام...کتتو بده به من بیا بشین عزیزم (لبخند)(کتشو گرفتمو بردم تو اتاق مشترکمون و برگشتم)
« سلام پسرم (نگاه به کوک)سلام ا.ت دخترم(نگاه به ا.ت)
- + سلام پدر(هم زمان)
« پسرم نمیخوای توضیح بدی؟(لبخند)
+(دست ا.ت رو گرفتم) چرا که نه ...خب راستش شما که میخواید من ازدواج کنم منم فرد مورد علاقمو انتخاب کردم با مادرم حرف زدم..نظر شما چیه؟(لبخند)
« یعنی قصد داری با ا.ت ازدواج کنی؟
+بله(لبخند)
« من شناخت زیادی از ا.ت ندارم ولی میدونم دختر خوبیه...اما چرا به لیا فرست نمیدی؟
+ پدر من بارها باشما راجبش صحبت کردم... من به لیا علاقه ای ندارم پدر ....شما مگه نمیخواید خوش بخت شم؟ پس بزارید با ا.ت ازدواج کنم(جدی)
« من دیگه حرفی ندارم ...فقط
+فقط چی؟(جدی)
« فقط کی بریم برا خواستگاری اقا داماد(با کمی خنده)
» عزیزم پس فردا خوبه عروسی هم برا هفته دیگه ...خوبه نه؟(خوشحالللل)
- چی؟ هفته دیگه ؟زود نیس؟؟(تعجب)
+ نخیرم خیلیم دیره ..من با شما کاردارم(خنده)
- اوپااا(با دستم زدم به شونش)(خجالت کیوت)
« خب ...خوبه دیگه پس ٬پس فردا ا.ت باید بره بوسان ماهم بعد اون اون با یه تفاوت زمانی تو همون روز میریم ...برا پس فردا بلیط برا ساعت۹صبح برا ا.ت میگیرم برا خودمونم ساعت۳ظهر......خوبه؟
+» اره
» خب بریم دیگه ناهار بخوریم(لبخند)
+بریم من گشنمه(دسته ا.ت و که گرفته بودم و کشیدمو و همه بلند شدیم و رفتیم دور میز غذا خوری نشستیم و خوردیم بعد از اینکه منو ا.ت غذا خوریم رفتیم تو اتاق من که ا.ت گفت)
-ددی(کیوت)
+ جونم(لبخند)
ـمیشه بریم تو حیاط هم قدم بزنیم هم حرف بزنیم...اخه تازه غذا خوردیم میخوام هزم بشه(کیوت)
+..باشه بریم....من میخواستم بازی کنیم(لبخندو کمی نیشخند)
ـ بازی؟ بازیه چی؟(کمی تعجب و ترس)(یخورده ترسیدم اخه از این اوپای کیوت هر چیزی برمیاد)
+ بازی باااا.......پی اس فایو(نیشخند)
ـ اها
+ (رفتم سمتش که ....
حمایتتتتتتت کیوتامممم...!
ارامشی برای حس تو
ویو کوک
..بعد چند دیقه مامانم اومد و نشست پشمون و ا.ت و کلی سوال پیچ کردو کلی باهم خندیدن ۱ساعتی میگذشت که یهو در باز شد و بابام از شرکت اومد کتشو دراورد و مستقیم اومد سمتمون و به ا.ت یه نگاهی کرد کمی اخم کرد اما بعد لبخندی زد و گفت(علامت بابای کوک«)(علامت مامان کوک»)
« سلام عزیزم(رو به مامان کوک)
» سلام...کتتو بده به من بیا بشین عزیزم (لبخند)(کتشو گرفتمو بردم تو اتاق مشترکمون و برگشتم)
« سلام پسرم (نگاه به کوک)سلام ا.ت دخترم(نگاه به ا.ت)
- + سلام پدر(هم زمان)
« پسرم نمیخوای توضیح بدی؟(لبخند)
+(دست ا.ت رو گرفتم) چرا که نه ...خب راستش شما که میخواید من ازدواج کنم منم فرد مورد علاقمو انتخاب کردم با مادرم حرف زدم..نظر شما چیه؟(لبخند)
« یعنی قصد داری با ا.ت ازدواج کنی؟
+بله(لبخند)
« من شناخت زیادی از ا.ت ندارم ولی میدونم دختر خوبیه...اما چرا به لیا فرست نمیدی؟
+ پدر من بارها باشما راجبش صحبت کردم... من به لیا علاقه ای ندارم پدر ....شما مگه نمیخواید خوش بخت شم؟ پس بزارید با ا.ت ازدواج کنم(جدی)
« من دیگه حرفی ندارم ...فقط
+فقط چی؟(جدی)
« فقط کی بریم برا خواستگاری اقا داماد(با کمی خنده)
» عزیزم پس فردا خوبه عروسی هم برا هفته دیگه ...خوبه نه؟(خوشحالللل)
- چی؟ هفته دیگه ؟زود نیس؟؟(تعجب)
+ نخیرم خیلیم دیره ..من با شما کاردارم(خنده)
- اوپااا(با دستم زدم به شونش)(خجالت کیوت)
« خب ...خوبه دیگه پس ٬پس فردا ا.ت باید بره بوسان ماهم بعد اون اون با یه تفاوت زمانی تو همون روز میریم ...برا پس فردا بلیط برا ساعت۹صبح برا ا.ت میگیرم برا خودمونم ساعت۳ظهر......خوبه؟
+» اره
» خب بریم دیگه ناهار بخوریم(لبخند)
+بریم من گشنمه(دسته ا.ت و که گرفته بودم و کشیدمو و همه بلند شدیم و رفتیم دور میز غذا خوری نشستیم و خوردیم بعد از اینکه منو ا.ت غذا خوریم رفتیم تو اتاق من که ا.ت گفت)
-ددی(کیوت)
+ جونم(لبخند)
ـمیشه بریم تو حیاط هم قدم بزنیم هم حرف بزنیم...اخه تازه غذا خوردیم میخوام هزم بشه(کیوت)
+..باشه بریم....من میخواستم بازی کنیم(لبخندو کمی نیشخند)
ـ بازی؟ بازیه چی؟(کمی تعجب و ترس)(یخورده ترسیدم اخه از این اوپای کیوت هر چیزی برمیاد)
+ بازی باااا.......پی اس فایو(نیشخند)
ـ اها
+ (رفتم سمتش که ....
حمایتتتتتتت کیوتامممم...!
۳.۳k
۱۹ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.