p.7
یه دفعه گره دستاشو باز کرد.دستمو رویه گلوم گذاشتم و سعی کردم که هوا رو وارد ریه هام کنم.نفسه عمیقی کشیدم.جانگ کوک به سمت اون دختر بچه رفت و دستشو گرفت.به سمت جلو قدم برداشت و اونم دنباله خودش میکشید.بعد از چند ثانیه ایستاد و دکمه ای که روی دستگاهه کنارش بود رو فشار داد.با چیزی که دیدم عرقه سردی روی پیشونیم نشست.
نه اون اینکارو نمیکنه.اون اونقدرام بی رحم نیست.اون نمیتونه این کارو کنه.ولی میدونستم که همه ی اینا دروغه.اون یه بی رحمه عوضیه.اون خیلی راحت میتونه این کارو کنه.
به سمت دستگاه رفت و اونم دنبالش به حرکت در اومد.به سمت دخترک برگشت و نگاهه سردی بهش انداخت.پوزخنده ترسناکی زد.
یه دفعه دسته دخترک رو کشید و به سمت دستگاه پرتش کرد.
با تمام توانم به سمت اون کوچولو دویدم.
ا/ت:نه(با داد و گریه)
ولی دیر شده بود.اون عره ی گرد مانند که تیز ترین وسیله ی اونجا بود،دختر بچه رو به دو قسمت تقسیم کرده بود.روی زانوم نشستم و سره خونیش رو توی بغلم گرفتم.
ا/ت:لطفا بلند شو!میدونم که همه ی اینا یه خوابه!تو نمردی!لطفا بیدار شو و بهم بگو که همهی اینا یه خواب بود!(با داد و گریه)
اون دختر تنها چیزی که می خواست این بود که اون کوچولو برگرده.می خواست که اون دختر رو به پدر و مادرش برگردونه.می خواست همه ی اینا خواب باشه.می خواست که خودش به جای اون کوچولو میمرد.ولی خواسته های اون غیره ممکن بود.یه مرده هیچ وقت زنده نمیشه.اون نمیتونست که تنه ظریف اون کوچولو که به دو قسمت تقسیم شده بود رو به هم بچسبونه.اون نمیتونست هیچ کاری کنه.حتی بمیره!
سرشو محکم به خودم فشردم.تمام لباسام خونی شده بود.
گناهه من چی بود؟من فقط عاشق شده بودم!عاشقه یه روانی!یه سادیسمی!یه عوضی!یه متجاوز!یه گناهکار!مگه عاشق شدن جرمه؟تنها خواسته ی من این بود که اون برای من باشه!فقط من!ولی با این خواستم زندگیمو به یه جهنمه سوزان تبدیل کردم.من یه خودخواه احمقم که به خاطره خواسته ی خودخواهانش جون بقیه رو به خطر انداخت.من باعث مرگه عزیزانم شدم.من باعث مرگه این کوچولو شدم.من باعث مرگه خانوادم شدم.
یه دفعه......
نه اون اینکارو نمیکنه.اون اونقدرام بی رحم نیست.اون نمیتونه این کارو کنه.ولی میدونستم که همه ی اینا دروغه.اون یه بی رحمه عوضیه.اون خیلی راحت میتونه این کارو کنه.
به سمت دستگاه رفت و اونم دنبالش به حرکت در اومد.به سمت دخترک برگشت و نگاهه سردی بهش انداخت.پوزخنده ترسناکی زد.
یه دفعه دسته دخترک رو کشید و به سمت دستگاه پرتش کرد.
با تمام توانم به سمت اون کوچولو دویدم.
ا/ت:نه(با داد و گریه)
ولی دیر شده بود.اون عره ی گرد مانند که تیز ترین وسیله ی اونجا بود،دختر بچه رو به دو قسمت تقسیم کرده بود.روی زانوم نشستم و سره خونیش رو توی بغلم گرفتم.
ا/ت:لطفا بلند شو!میدونم که همه ی اینا یه خوابه!تو نمردی!لطفا بیدار شو و بهم بگو که همهی اینا یه خواب بود!(با داد و گریه)
اون دختر تنها چیزی که می خواست این بود که اون کوچولو برگرده.می خواست که اون دختر رو به پدر و مادرش برگردونه.می خواست همه ی اینا خواب باشه.می خواست که خودش به جای اون کوچولو میمرد.ولی خواسته های اون غیره ممکن بود.یه مرده هیچ وقت زنده نمیشه.اون نمیتونست که تنه ظریف اون کوچولو که به دو قسمت تقسیم شده بود رو به هم بچسبونه.اون نمیتونست هیچ کاری کنه.حتی بمیره!
سرشو محکم به خودم فشردم.تمام لباسام خونی شده بود.
گناهه من چی بود؟من فقط عاشق شده بودم!عاشقه یه روانی!یه سادیسمی!یه عوضی!یه متجاوز!یه گناهکار!مگه عاشق شدن جرمه؟تنها خواسته ی من این بود که اون برای من باشه!فقط من!ولی با این خواستم زندگیمو به یه جهنمه سوزان تبدیل کردم.من یه خودخواه احمقم که به خاطره خواسته ی خودخواهانش جون بقیه رو به خطر انداخت.من باعث مرگه عزیزانم شدم.من باعث مرگه این کوچولو شدم.من باعث مرگه خانوادم شدم.
یه دفعه......
۱۰.۱k
۱۲ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.