فیک کوک (سرنوشت من)پارت۳۳
از زبان ا/ت
صبح از خواب بیدار شدم..رفتم یه دوش گرفتم وقتی از حموم بیرون اومدم دلم میخواست بازم بخوابم ولی نه دیگه بسه..لباس پوشیدم بدون اینکه موهام رو خشک کنم شونه زدمش و رفتم طبقه پایین..همه سره میز صبحونه بودن اصلا به جونگ کوک نگاه نکردم انگار عروسکشم باهام بازی میکنه..همه سلام صبح بخیر کردم به جز کوک همه متعجب بهمون خیره بودن..
جونگ کوک گفت : ا/ت مثل اینکه من وجود دارما
با بی محلی نگاش کردم و گفتم : صبح بخیر جناب جئون
دوباره برگشتم و صبحونه رو خوردم
بعدها صبحونه تهیونگ و جونگ کوک رفتن منو آنا هم رفتیم توی حیاط.. آنا گفت : ا/,ت چیشده پکری ؟
ماجرای دیشب رو براش تعریف کردم ذوق زده بالا پایین پرید و گفت : خب اینکه خیلی خوبه تا یه جایی پیشرفت کردین
گفتم : ولم کن توروخدا بعده چند دقیقه پا شد گفت برو بخواب انگار دخترشم اصلا حق با اون زنه بود من خیلی براش کوچیکم که بخوام زنش باشم
آنا گفت : این حرف رو نزن اون مغروره میدونی ولی دوست داره
گفتم : پس چرا تاحالا بهم نگفته اون هیچوقت نمیتونه کسی که به عنوان انتقام گرفتن ازش آوردتش دوست داشته باشه شب اول عروسی هم گفت که قراره در طول زندگی اعذابم بده
آنا وایستاد و دستام رو گرفت و گفت : برای یه بارم که شده بهش اعتماد کن
گفتم : کاره ما از اعتماد گذشته
( شب )
از زبان ا/ت
هنوزم باهاش حرف نمیزدم .
بعده شام همه داشتن میرفتن بخوابن که جونگ کوک گفت : ا/ت بیا اتاقم کارت دارم
گفتم : من میخوام برم بخوابم خستم
گفت : ا/ت یه حرف رو یا بار میزنن منتظرتم
یه نگا به آنا کردم چشمک زد بهم و رفت تو اتاقش
نفس عمیقی کشیدم و دره اتاقش رو باز کردم
صبح از خواب بیدار شدم..رفتم یه دوش گرفتم وقتی از حموم بیرون اومدم دلم میخواست بازم بخوابم ولی نه دیگه بسه..لباس پوشیدم بدون اینکه موهام رو خشک کنم شونه زدمش و رفتم طبقه پایین..همه سره میز صبحونه بودن اصلا به جونگ کوک نگاه نکردم انگار عروسکشم باهام بازی میکنه..همه سلام صبح بخیر کردم به جز کوک همه متعجب بهمون خیره بودن..
جونگ کوک گفت : ا/ت مثل اینکه من وجود دارما
با بی محلی نگاش کردم و گفتم : صبح بخیر جناب جئون
دوباره برگشتم و صبحونه رو خوردم
بعدها صبحونه تهیونگ و جونگ کوک رفتن منو آنا هم رفتیم توی حیاط.. آنا گفت : ا/,ت چیشده پکری ؟
ماجرای دیشب رو براش تعریف کردم ذوق زده بالا پایین پرید و گفت : خب اینکه خیلی خوبه تا یه جایی پیشرفت کردین
گفتم : ولم کن توروخدا بعده چند دقیقه پا شد گفت برو بخواب انگار دخترشم اصلا حق با اون زنه بود من خیلی براش کوچیکم که بخوام زنش باشم
آنا گفت : این حرف رو نزن اون مغروره میدونی ولی دوست داره
گفتم : پس چرا تاحالا بهم نگفته اون هیچوقت نمیتونه کسی که به عنوان انتقام گرفتن ازش آوردتش دوست داشته باشه شب اول عروسی هم گفت که قراره در طول زندگی اعذابم بده
آنا وایستاد و دستام رو گرفت و گفت : برای یه بارم که شده بهش اعتماد کن
گفتم : کاره ما از اعتماد گذشته
( شب )
از زبان ا/ت
هنوزم باهاش حرف نمیزدم .
بعده شام همه داشتن میرفتن بخوابن که جونگ کوک گفت : ا/ت بیا اتاقم کارت دارم
گفتم : من میخوام برم بخوابم خستم
گفت : ا/ت یه حرف رو یا بار میزنن منتظرتم
یه نگا به آنا کردم چشمک زد بهم و رفت تو اتاقش
نفس عمیقی کشیدم و دره اتاقش رو باز کردم
۱۲۰.۴k
۱۲ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.