دوپارتی ازدواج اجباری با متیو
دو پارتی ازدواج اجباری با متیو
Part 1
ات ویو:تقریبا یه سال از ازدواج منو متیو میگذره. خب این ازدواج با عشق نبود...یعنی بود من واقعا دوستش دارم و دوستش خواهم داشت...ولی اون اصلا دوستم نداره همه ی کاراش معلومه از روی زور و اجباره...و ازدواجمون اجباری بوده و فکر نکنم تون منو دوست داشته باشه وشاید تا یه ماه دیگه طلاق هم بگیریم...این چند وقته متیو خیلی بد مریض شده و من ازش مواظبت میکنم خیلی خوشحالم که کنارش هستم ولی فکر نکنم اون این حس رو داشته باشه آلان موقعه ی دارو های متیو بود بخاطر همین ظرف سومی که آماده کرده بودم با قرص و آب رو داخل یه سیتی گذاشتم به سمت اتاقش به راه افتادم تقه ای به در زدم و رفتم داخل بیدار بود و به سقف زل زده بود
ات:برات دارو هات رو با غذا آوردم
متیو:اونا رو بزار و برو
ات:خودت میتونی بخوری؟!
متیو:آره میتونم
ات:خب باشه اگه کاری داشتی صدام کن سریع خودم رو میرسونم
متیو:باشه حالا میری بیرون
ات:آره حتما
ات ویو:وقتی از اتاق خارج شدم بغض سنگینی رو گلوم نشست دیگه نمیتونم چرا انقدر بهش خوبی کنم ولی اون اینجوری جواب بده با گریه به سمت اتاقم رفتم
متیو:واقعا دختر خوبیه منم واقعا دوستش دارم اما اخلاقم دست خودم نیست بعد از اینکه توب شدم باید ازش عذرخواهی کنم
پرش به زمانی که متیو خوب شد
متیو ویو:ات این چندوقت اخلاقش باهام سرد شده و من حس میکنم دیگه حسی به من نداره
ات ویو:این چندوقته تصمیم گرفتم یکم سرد تر شم اینجوری بهتره از نظرم
متیو ویو:یه برنامه ی خیلی خوب برای آشتی کردن با ات و سر و سامون دادن به زندیگمون پیدا کردم بیرون از خونه روی زمین رو با شمع و گلبرگ تزئین کردم و به ات زنگ زدم که بیاد بیرون قرار بود سوپرایزش کنم
ات اومد بیرون
ات:وای چه خوشگلن
متیو ویو:به ات نزدیک شدم و جلوش زانو زدم و دسته گل رز قرمز رو بهش دادم
ات:چیشد یهو مهربون شدی؟!نکنه اینا برا منه؟!
متیو:اوهوم مال خودتن...ات خیلی وقته که میخوام یه چیزی رو بهت بگم اما نتونستم...ببین من شاید اولا ازت خوشم نمیاومد ولی وسطاش دیدم عاشقت شدم اما به خاطر غرورم نتونستم بهت بگم...میشه از الان یه بار دیگه با هم زوج باشیم و گذشته رو فراموش کنیم؟!
ات:آمممم نمیدونم
متیو:خواهش میکنم ات لطفا
ادامه دارد.....
Part 1
ات ویو:تقریبا یه سال از ازدواج منو متیو میگذره. خب این ازدواج با عشق نبود...یعنی بود من واقعا دوستش دارم و دوستش خواهم داشت...ولی اون اصلا دوستم نداره همه ی کاراش معلومه از روی زور و اجباره...و ازدواجمون اجباری بوده و فکر نکنم تون منو دوست داشته باشه وشاید تا یه ماه دیگه طلاق هم بگیریم...این چند وقته متیو خیلی بد مریض شده و من ازش مواظبت میکنم خیلی خوشحالم که کنارش هستم ولی فکر نکنم اون این حس رو داشته باشه آلان موقعه ی دارو های متیو بود بخاطر همین ظرف سومی که آماده کرده بودم با قرص و آب رو داخل یه سیتی گذاشتم به سمت اتاقش به راه افتادم تقه ای به در زدم و رفتم داخل بیدار بود و به سقف زل زده بود
ات:برات دارو هات رو با غذا آوردم
متیو:اونا رو بزار و برو
ات:خودت میتونی بخوری؟!
متیو:آره میتونم
ات:خب باشه اگه کاری داشتی صدام کن سریع خودم رو میرسونم
متیو:باشه حالا میری بیرون
ات:آره حتما
ات ویو:وقتی از اتاق خارج شدم بغض سنگینی رو گلوم نشست دیگه نمیتونم چرا انقدر بهش خوبی کنم ولی اون اینجوری جواب بده با گریه به سمت اتاقم رفتم
متیو:واقعا دختر خوبیه منم واقعا دوستش دارم اما اخلاقم دست خودم نیست بعد از اینکه توب شدم باید ازش عذرخواهی کنم
پرش به زمانی که متیو خوب شد
متیو ویو:ات این چندوقت اخلاقش باهام سرد شده و من حس میکنم دیگه حسی به من نداره
ات ویو:این چندوقته تصمیم گرفتم یکم سرد تر شم اینجوری بهتره از نظرم
متیو ویو:یه برنامه ی خیلی خوب برای آشتی کردن با ات و سر و سامون دادن به زندیگمون پیدا کردم بیرون از خونه روی زمین رو با شمع و گلبرگ تزئین کردم و به ات زنگ زدم که بیاد بیرون قرار بود سوپرایزش کنم
ات اومد بیرون
ات:وای چه خوشگلن
متیو ویو:به ات نزدیک شدم و جلوش زانو زدم و دسته گل رز قرمز رو بهش دادم
ات:چیشد یهو مهربون شدی؟!نکنه اینا برا منه؟!
متیو:اوهوم مال خودتن...ات خیلی وقته که میخوام یه چیزی رو بهت بگم اما نتونستم...ببین من شاید اولا ازت خوشم نمیاومد ولی وسطاش دیدم عاشقت شدم اما به خاطر غرورم نتونستم بهت بگم...میشه از الان یه بار دیگه با هم زوج باشیم و گذشته رو فراموش کنیم؟!
ات:آمممم نمیدونم
متیو:خواهش میکنم ات لطفا
ادامه دارد.....
۱۳.۵k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.