پرستار بچم پارت ۴۱
چقدر دلم می خواست بهش بگم منم دوست دارم هزار بار بهت گفتم نشون دادم بروز کردم با حسودی کردن، لمس کردنت ، به کارات ری اکشنی نشون دادن
اما من خودمم نمیدونم دارم چیکار میکنم
+بیدار شدم دیدم کوک بغلم خوابیده بلند شدم لباس پوشیدم و کارا رو کردمو کردم اصلا حالم خوب نبود تصمیم گرفتم برم بار لباسامو عوض کردم (گذاشتم) و گوشیمو برداشتم و از اون جهنم اومدم بیرون داشتم میرفتم که گوشیم زنگ خورد جیمین بود!
ات:او سلام اوپا
جیمین:سلام پسقلی کجایی؟
ات:دارممیرم بار*کسل*
جیمین:چی بار؟
ات:آره
جیمین:باشه منم میام کدوم میری؟
ات: بار ......( حالا هر چی خواستید بزارید چیزی به ذهنم نرسید)
جیمین:اوک اونجا میبینمت
ات:اوهوم
+رسیدم بار جیمین و دیدم برام دست تکون داد نشستیم و سفارش دادیم اولی رو خوردم دومی سومی ..... من آدمی نبودم که مشروب بخوره ولی واقعا حالم بد بود خواستم پیک بعدی رو بخورم که جیمین از دستم کشید
جیمین:خیلی خوردی بس کن
ات:یاااا پسش بده میخوام بخورم
جیمین:بهتره بریم خونه
ات:من میخوام بخورم بده بده بدهههه*مست*
"انداختمش روی کولم توی ماشین گذاشتمش خودمم سوار شدن حالا کجا ببرمش خونه؟ اما آخه مامان میفهمه حالش خرابه بهتره برم خونه جونگکوک آره سمت خونه جونگکوک حرکت کردم رسیوم براید بغلش کردم که دیدم عصبی وایساده خواست ات و بگیره که بردمش توی اتاق روی تخت درازش کردم و کفشاش رو در اوردم کنارش خوابیدم و دستم و گذاشتم زیر سرش و نزدیکش شدم
ات:عوم میخوامش
جیمین:چیو ات؟
ات:یه چیز براق که رنگ البالوئه!
"نفهمیدم چی گفت که لباشو به لبام چسبوند بعد چند مین خواست حدا بشه که گردنشو گرفتم و بوسیدمش کم کم روش خیمه زدم و صدا بوسه توی کل اتاق پخش شد تنها صدایی که میشد شنید!
_با صدای عجیبی بیدار شدم از اتاق ات میومد خواستم درو باز کنم که قفل بود این صدا....این صدا؟ چرا حس میکنم یه چیزی که نباید اتفاق بیوفته میوفته؟
×پرش زمانی(صبح ساعت ۹)
_ساعت ۸ شده بود و هنوز اونا از اتاق بیرون نیومده بودن رفتم درو باز کردم با چیزی که دیدم خونم سرد شد...خودشون ب...بودن؟
خب دیگه نماز و زکات یادتون نره منم دعا کنید بای بای
اما من خودمم نمیدونم دارم چیکار میکنم
+بیدار شدم دیدم کوک بغلم خوابیده بلند شدم لباس پوشیدم و کارا رو کردمو کردم اصلا حالم خوب نبود تصمیم گرفتم برم بار لباسامو عوض کردم (گذاشتم) و گوشیمو برداشتم و از اون جهنم اومدم بیرون داشتم میرفتم که گوشیم زنگ خورد جیمین بود!
ات:او سلام اوپا
جیمین:سلام پسقلی کجایی؟
ات:دارممیرم بار*کسل*
جیمین:چی بار؟
ات:آره
جیمین:باشه منم میام کدوم میری؟
ات: بار ......( حالا هر چی خواستید بزارید چیزی به ذهنم نرسید)
جیمین:اوک اونجا میبینمت
ات:اوهوم
+رسیدم بار جیمین و دیدم برام دست تکون داد نشستیم و سفارش دادیم اولی رو خوردم دومی سومی ..... من آدمی نبودم که مشروب بخوره ولی واقعا حالم بد بود خواستم پیک بعدی رو بخورم که جیمین از دستم کشید
جیمین:خیلی خوردی بس کن
ات:یاااا پسش بده میخوام بخورم
جیمین:بهتره بریم خونه
ات:من میخوام بخورم بده بده بدهههه*مست*
"انداختمش روی کولم توی ماشین گذاشتمش خودمم سوار شدن حالا کجا ببرمش خونه؟ اما آخه مامان میفهمه حالش خرابه بهتره برم خونه جونگکوک آره سمت خونه جونگکوک حرکت کردم رسیوم براید بغلش کردم که دیدم عصبی وایساده خواست ات و بگیره که بردمش توی اتاق روی تخت درازش کردم و کفشاش رو در اوردم کنارش خوابیدم و دستم و گذاشتم زیر سرش و نزدیکش شدم
ات:عوم میخوامش
جیمین:چیو ات؟
ات:یه چیز براق که رنگ البالوئه!
"نفهمیدم چی گفت که لباشو به لبام چسبوند بعد چند مین خواست حدا بشه که گردنشو گرفتم و بوسیدمش کم کم روش خیمه زدم و صدا بوسه توی کل اتاق پخش شد تنها صدایی که میشد شنید!
_با صدای عجیبی بیدار شدم از اتاق ات میومد خواستم درو باز کنم که قفل بود این صدا....این صدا؟ چرا حس میکنم یه چیزی که نباید اتفاق بیوفته میوفته؟
×پرش زمانی(صبح ساعت ۹)
_ساعت ۸ شده بود و هنوز اونا از اتاق بیرون نیومده بودن رفتم درو باز کردم با چیزی که دیدم خونم سرد شد...خودشون ب...بودن؟
خب دیگه نماز و زکات یادتون نره منم دعا کنید بای بای
۲۵.۲k
۱۸ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.