کاخ سیاه 🖤🕸پارت13
پارت 13
ا.ت:واهاییییی چقدر خوشگل شدممم.....این منم؟؟؟؟؟؟
در باز شد و ینفر اومد داخل...همینطور تو اینه داشتم قربون صدقه خودم میرفتم که یهو یکی گف پخخخخ...
با کله رفتم تو آیینه...
تهیونگ: 🤣🤣🤣🤣
ا.ت: زهرمار بیشور الدنگ خو اینهمه ارایش و اینا رو صورتم ماسید بیشور گاووو
برگشتم و دیدم که بلههه عینه همیشه باز عصبی شدم و گندد زدمم اون تهیونگ بود.... وای من با یه ارباب زاده اینطوری حرف زدم...
تهیونگ:به به رو نکرده بودی ا.ت خانوممم
ا.ت:ب..ببخشید م...من.....ن...نمی....نمیخاستم ....
تهیونگ: باشهه حالاا ازونجایی که من خیلی مهربون و خوب و باوقارم میبخشمت(لبخند مستطیلی)
یهو جدی شد و گف: ولی دفه اخرت باشه
ا.ت: از ترس تو خودم...ارههه دقیقا همون
ولی یهو باز زد زیر خنده و گف شوخی کردم خنگولل
و با این حرکتش انگشت اشارشو گذاشت رو پیشونیم و هلم داد...
. ......................................................................
توی مهمونی*
ا.ت: از در که وارد شدیم با یه چیز باورنکردنی که تالا توی عمرمم ندیدم روبه رو شدم...اون کاخ که همه جاش سیاه و درخشان بود...با ایینه کاری های حرفه ای...وای باورم نمیشد...
من حتی خوابشم نمیدیدم یروزی حتی به عنوان خدمتکار همچین جای باشکوهی باشم چه برسه به عنوان دوست دختر یه اشراف زاده....یا شاید خود یه اشراف زاده
انقد هول کردم که دستمو محکم دور دستای تهیونگ حلقه کردم و بهش چسبیدم
تهیونگ: حالا لازممم نیس انقدم طبیعیی 😂
ا.ت: ایشش بی جنه کیشته اونور اصن
داشتم با تهیونگ جر و بحث میکردم که ارباب اومد...
تعظیم بزرگی کردم و با نیشگون تهیونگ بلخره بالا اومدم
بازم اون ماسک سیاه روی صورت ارباب بود....حتی توی این مهمونی...
.......
خببب بعد تقریبا یه ساللل برگشششتمممممم
دلتونننن برام تنگ شده بودد؟؟؟؟؟
خب ایش اصن قهر بودم که شرطا رو کامل نمیکردین اما الان بعد یه سال اومدم میبینم کهههه تعدا فالورا خیلی زیادتر شده پس با توجه به فالورا شرطارو میزاریم دیگه
شرطا پارت بعد:
لایک:۱۰۰
کامنت:۱۰۰
ا.ت:واهاییییی چقدر خوشگل شدممم.....این منم؟؟؟؟؟؟
در باز شد و ینفر اومد داخل...همینطور تو اینه داشتم قربون صدقه خودم میرفتم که یهو یکی گف پخخخخ...
با کله رفتم تو آیینه...
تهیونگ: 🤣🤣🤣🤣
ا.ت: زهرمار بیشور الدنگ خو اینهمه ارایش و اینا رو صورتم ماسید بیشور گاووو
برگشتم و دیدم که بلههه عینه همیشه باز عصبی شدم و گندد زدمم اون تهیونگ بود.... وای من با یه ارباب زاده اینطوری حرف زدم...
تهیونگ:به به رو نکرده بودی ا.ت خانوممم
ا.ت:ب..ببخشید م...من.....ن...نمی....نمیخاستم ....
تهیونگ: باشهه حالاا ازونجایی که من خیلی مهربون و خوب و باوقارم میبخشمت(لبخند مستطیلی)
یهو جدی شد و گف: ولی دفه اخرت باشه
ا.ت: از ترس تو خودم...ارههه دقیقا همون
ولی یهو باز زد زیر خنده و گف شوخی کردم خنگولل
و با این حرکتش انگشت اشارشو گذاشت رو پیشونیم و هلم داد...
. ......................................................................
توی مهمونی*
ا.ت: از در که وارد شدیم با یه چیز باورنکردنی که تالا توی عمرمم ندیدم روبه رو شدم...اون کاخ که همه جاش سیاه و درخشان بود...با ایینه کاری های حرفه ای...وای باورم نمیشد...
من حتی خوابشم نمیدیدم یروزی حتی به عنوان خدمتکار همچین جای باشکوهی باشم چه برسه به عنوان دوست دختر یه اشراف زاده....یا شاید خود یه اشراف زاده
انقد هول کردم که دستمو محکم دور دستای تهیونگ حلقه کردم و بهش چسبیدم
تهیونگ: حالا لازممم نیس انقدم طبیعیی 😂
ا.ت: ایشش بی جنه کیشته اونور اصن
داشتم با تهیونگ جر و بحث میکردم که ارباب اومد...
تعظیم بزرگی کردم و با نیشگون تهیونگ بلخره بالا اومدم
بازم اون ماسک سیاه روی صورت ارباب بود....حتی توی این مهمونی...
.......
خببب بعد تقریبا یه ساللل برگشششتمممممم
دلتونننن برام تنگ شده بودد؟؟؟؟؟
خب ایش اصن قهر بودم که شرطا رو کامل نمیکردین اما الان بعد یه سال اومدم میبینم کهههه تعدا فالورا خیلی زیادتر شده پس با توجه به فالورا شرطارو میزاریم دیگه
شرطا پارت بعد:
لایک:۱۰۰
کامنت:۱۰۰
۴.۸k
۰۶ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.