بی رحم تر از همه/پارت ۱۸۴
اسلایدها: ات، جیمین، هایون
تهیونگ:...خواهش می کنم به هایون کاری نداشته باشین
رییس: ولی هایون گفت که عاشقت بوده و باهات ازدواج کرده
تهیونگ: عشقمون مال بعد ازدواجه... ولی اولش من به زور آوردمش تو زندگیم
رییس: حالا دارم میفهمم اون همه ماجرای گم شدن هایون تقصیر شماها بوده
تهیونگ: درسته... اون کاری نکرده ولی من حقمه! نذارین بفهمه اینارو گفتم
رییس: عجببب... فقط مافیای فداکار ندیده بودم که اونم دیدم!
تهیونگ: فداکاری نیست...حقیقته... نمیخوام کسی که دوسش دارم به گناه من بسوزه...
رییس: بسیار خب... اینکه هایون با اجبار شماها به عمارتتون اومده میتونه کمکش کنه تا مجرم شمرده نشه... اعترافات توام موثره
تهیونگ: باشه...
از زبان ات:
پشت شیشه نشسته بودم و به شوگا نگاه میکردم...چیزی حدود ده روزه که توی کماس... اصلا مشخص نیست کی به هوش بیاد... تنها کار شب و روز من شده نشستن پشت این شیشه و زار زدن برای آینده مبهم زندگیم... پاشدم لباس مخصوص پوشیدم و رفتم داخل پیش شوگا... نشستم کنار تختش... موهاشو از رو پیشونیش کنار زدم... پیشونیشو بوسیدم... دلم میخواست باهاش حرف بزنم... مطمئنم که میفهمه... میدونم که منو حس میکنه... بهش گفتم: عزیزم پس کی میخوای بیدار شی و به زندگیت برسی... همه چی بدون تو لنگ میمونه... دستشو از روی تخت بلند کردم و گذاشتم روی شکمم... گفتم: حس کردی؟ بچمونم داره بزرگ میشه... فرصت نشد بهت بگم بچمون پسره... دلم میخواد تو بگی اسمشو چی بزاریم... خواهش میکنم بیدار شو هرچه زودتر...
جملمو که تموم کردم یه دفعه گرفتگی شدیدی زیر دلم احساس کردم... دستمو گذاشتم روی دلم و با زحمت بیرون رفتم... رفتم دستشویی... توی دستشویی بالا آوردم... وقتی اومدم بیرون و میخواستم دست و صورتمو بشورم دکتر هان رو دیدم... پرسید: دکتر چانگ... حالت خوبه؟
ات: علائم خوبی ندارم دکتر هان
دکتر هان: چطور؟ چه علائمی؟
ات: گرفتگی در ناحیه تحتانی شکم، تهوع و استفراغ
دکتر هان: یعنی... ممکنه؟
ات: به احتمال زیاد ممکنه
دکتر هان: با من بیاید که بریم مطمئن بشیم
ات: باشه بریم...
از زبان هایون:
من برگشتم عمارت... خیلی خسته بودم... دلم میخواست دو روز رو تختم دراز بکشم و تکون نخورم... واقعا بدنم کم آورده بود... توی این ده روز اخیر خیلی استرس کشیدم... خیلی تحت فشار بودم... یکم باید خودمو تقویت کنم تا بچم خوب بزرگ بشه... که وقتی پدرش برمیگرده پیشمون ضعیف نباشم...
از زبان جیمین:
با راننده رفتیم دنبال ات... دیگه باید برگرده عمارت وگرنه مریض میشه...
وقتی رسیدم بیمارستان، رفتم از پذیرش پرسیدم که دکتر چانگ کجاس... اونام گفتن همراه دکتر هان هستن... رفتم پیداشون کردم....
به هم سلام کردیم... ات گفت: چی شده که اومدی اینجا؟
جیمین: اومدم دنبال تو که ببرمت خونه یکم استراحت کنی
ات: من نمیتونم از اینجا تکون بخورم
دکتر هان: ولی دکتر چانگ... ایشون درست میگن... آخه کی دیده یه زن باردار در طول روز یه غذای حسابی و مقوی نخوره... ببین حتی جواب آزمایشاتم همونی شد که فک میکردیم... تو زایمان زودرس خواهی داشت... همشم بخاطر استرس شدیدی هستش که این مدت داشتی... برو لطفا
جیمین: ات...یه هفتس اینجایی... قول میدم هر وقت خواستی راننده بیاردت بیمارستان... باشه؟
ات: باشه... میام
تهیونگ:...خواهش می کنم به هایون کاری نداشته باشین
رییس: ولی هایون گفت که عاشقت بوده و باهات ازدواج کرده
تهیونگ: عشقمون مال بعد ازدواجه... ولی اولش من به زور آوردمش تو زندگیم
رییس: حالا دارم میفهمم اون همه ماجرای گم شدن هایون تقصیر شماها بوده
تهیونگ: درسته... اون کاری نکرده ولی من حقمه! نذارین بفهمه اینارو گفتم
رییس: عجببب... فقط مافیای فداکار ندیده بودم که اونم دیدم!
تهیونگ: فداکاری نیست...حقیقته... نمیخوام کسی که دوسش دارم به گناه من بسوزه...
رییس: بسیار خب... اینکه هایون با اجبار شماها به عمارتتون اومده میتونه کمکش کنه تا مجرم شمرده نشه... اعترافات توام موثره
تهیونگ: باشه...
از زبان ات:
پشت شیشه نشسته بودم و به شوگا نگاه میکردم...چیزی حدود ده روزه که توی کماس... اصلا مشخص نیست کی به هوش بیاد... تنها کار شب و روز من شده نشستن پشت این شیشه و زار زدن برای آینده مبهم زندگیم... پاشدم لباس مخصوص پوشیدم و رفتم داخل پیش شوگا... نشستم کنار تختش... موهاشو از رو پیشونیش کنار زدم... پیشونیشو بوسیدم... دلم میخواست باهاش حرف بزنم... مطمئنم که میفهمه... میدونم که منو حس میکنه... بهش گفتم: عزیزم پس کی میخوای بیدار شی و به زندگیت برسی... همه چی بدون تو لنگ میمونه... دستشو از روی تخت بلند کردم و گذاشتم روی شکمم... گفتم: حس کردی؟ بچمونم داره بزرگ میشه... فرصت نشد بهت بگم بچمون پسره... دلم میخواد تو بگی اسمشو چی بزاریم... خواهش میکنم بیدار شو هرچه زودتر...
جملمو که تموم کردم یه دفعه گرفتگی شدیدی زیر دلم احساس کردم... دستمو گذاشتم روی دلم و با زحمت بیرون رفتم... رفتم دستشویی... توی دستشویی بالا آوردم... وقتی اومدم بیرون و میخواستم دست و صورتمو بشورم دکتر هان رو دیدم... پرسید: دکتر چانگ... حالت خوبه؟
ات: علائم خوبی ندارم دکتر هان
دکتر هان: چطور؟ چه علائمی؟
ات: گرفتگی در ناحیه تحتانی شکم، تهوع و استفراغ
دکتر هان: یعنی... ممکنه؟
ات: به احتمال زیاد ممکنه
دکتر هان: با من بیاید که بریم مطمئن بشیم
ات: باشه بریم...
از زبان هایون:
من برگشتم عمارت... خیلی خسته بودم... دلم میخواست دو روز رو تختم دراز بکشم و تکون نخورم... واقعا بدنم کم آورده بود... توی این ده روز اخیر خیلی استرس کشیدم... خیلی تحت فشار بودم... یکم باید خودمو تقویت کنم تا بچم خوب بزرگ بشه... که وقتی پدرش برمیگرده پیشمون ضعیف نباشم...
از زبان جیمین:
با راننده رفتیم دنبال ات... دیگه باید برگرده عمارت وگرنه مریض میشه...
وقتی رسیدم بیمارستان، رفتم از پذیرش پرسیدم که دکتر چانگ کجاس... اونام گفتن همراه دکتر هان هستن... رفتم پیداشون کردم....
به هم سلام کردیم... ات گفت: چی شده که اومدی اینجا؟
جیمین: اومدم دنبال تو که ببرمت خونه یکم استراحت کنی
ات: من نمیتونم از اینجا تکون بخورم
دکتر هان: ولی دکتر چانگ... ایشون درست میگن... آخه کی دیده یه زن باردار در طول روز یه غذای حسابی و مقوی نخوره... ببین حتی جواب آزمایشاتم همونی شد که فک میکردیم... تو زایمان زودرس خواهی داشت... همشم بخاطر استرس شدیدی هستش که این مدت داشتی... برو لطفا
جیمین: ات...یه هفتس اینجایی... قول میدم هر وقت خواستی راننده بیاردت بیمارستان... باشه؟
ات: باشه... میام
۹.۷k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.