پارت هفتدهم.
پارت هفتدهم.
ماری: خداحافظی کردم از جونگ کوک و سریع اونجارو ترک کردم.....
هی، جونگ کوکا مراقب خودت باش داداشی....... من میدونم هیچوقت به جیمین نمیرسم، پس بهتره از بین برم...... ولی جونگ کوکا اینو بدون که خیلی دوستت دارم، جیمینا خیییییل خیییلی عاشقتم...........
شب: نایکا: الو پسرم جیمین؟ شما برای چی هنوز نیومدید خونه؟ هنوز نوبتتون نشده مگه؟ شب شده که.... الان حدود ساعت دوازده شب هستش.... بیاید دیگه..
جیمبن: مادر مادر جان.... خب باید یه چیزی بگم... لیندا الا تو اتاق عمله....
نایکا: چییییییییی.... وای خدای من...
اقای پارک: عزیزم چی شده
نایکا: ج ج مینی جیمین میگه لیندا الان تو اتاق عمله....
اقای پارک: گوشیو بده به من......
پسرم اخه چرا به ما نگفتی.... از کی تاحالا تو اتاق عمله؟
جیمین: پدر جان از عصر......
اقای پارک: ادرس بیمارستان رو بده الان ما میایم.....
جیمین: باشه چشم........ بعد از اینکه ادرسو به پدرم دادم، بازم نشستم منتظر لیندا.... استرس و ترس تمام وجودم رو گرفته بود...... خیلی حس بدیه که منتظر بشینی و ببینی سر انجام سرنوشتت چی میشه.......... واقعا سرنوشت چیز عجیبیه......... بعد نه سال بهترین کسم رو پیدا کردم، اولین دیدارم با کسی که نه سال بود ندیده بودمش تو هواپیما بود، اونو نشناختم، اتفاقی همو دیدیم.... بعد اگه ایندفعه بخواد برا همیشه ترکم کنه خودمو میکشم... ـ... ـ...... سرنوشت همه چی به تو بستگی داره.........
حدود نیم ساعت بعد: نایکا: پسرم پسرم.... لیندا هنوز از اتاق عمل برنگشته.... هق هق هق هق...
اقای پارک: عزیزم چرا داری گریه میکنی... بهت قول میدم همه چی درست میشه.... لیندا حالش خوبه....
جیمین: مامان جان من مطمئنم عشق زندگیم صحیح و سالم از اون در لعنتی میاد بیرون....
اقای پارک: اوه اوه عشق زندگیم، پس یه خبرایی بوده اوه اوه......... پس لیندا جانم زودتر از اون در بیا بیرون.... میخوام نوه قشنگم رو تو اینده ببینم.....
جیمین: لبخند قشنگی رو لبام جا گرفت......
سه ساعت بعد: الان حدود ساعت چهار بامداد هست........ هنوز لیندا تو اتاق عمله........
پنج دقیقه بعد:................
ماری: خداحافظی کردم از جونگ کوک و سریع اونجارو ترک کردم.....
هی، جونگ کوکا مراقب خودت باش داداشی....... من میدونم هیچوقت به جیمین نمیرسم، پس بهتره از بین برم...... ولی جونگ کوکا اینو بدون که خیلی دوستت دارم، جیمینا خیییییل خیییلی عاشقتم...........
شب: نایکا: الو پسرم جیمین؟ شما برای چی هنوز نیومدید خونه؟ هنوز نوبتتون نشده مگه؟ شب شده که.... الان حدود ساعت دوازده شب هستش.... بیاید دیگه..
جیمبن: مادر مادر جان.... خب باید یه چیزی بگم... لیندا الا تو اتاق عمله....
نایکا: چییییییییی.... وای خدای من...
اقای پارک: عزیزم چی شده
نایکا: ج ج مینی جیمین میگه لیندا الان تو اتاق عمله....
اقای پارک: گوشیو بده به من......
پسرم اخه چرا به ما نگفتی.... از کی تاحالا تو اتاق عمله؟
جیمین: پدر جان از عصر......
اقای پارک: ادرس بیمارستان رو بده الان ما میایم.....
جیمین: باشه چشم........ بعد از اینکه ادرسو به پدرم دادم، بازم نشستم منتظر لیندا.... استرس و ترس تمام وجودم رو گرفته بود...... خیلی حس بدیه که منتظر بشینی و ببینی سر انجام سرنوشتت چی میشه.......... واقعا سرنوشت چیز عجیبیه......... بعد نه سال بهترین کسم رو پیدا کردم، اولین دیدارم با کسی که نه سال بود ندیده بودمش تو هواپیما بود، اونو نشناختم، اتفاقی همو دیدیم.... بعد اگه ایندفعه بخواد برا همیشه ترکم کنه خودمو میکشم... ـ... ـ...... سرنوشت همه چی به تو بستگی داره.........
حدود نیم ساعت بعد: نایکا: پسرم پسرم.... لیندا هنوز از اتاق عمل برنگشته.... هق هق هق هق...
اقای پارک: عزیزم چرا داری گریه میکنی... بهت قول میدم همه چی درست میشه.... لیندا حالش خوبه....
جیمین: مامان جان من مطمئنم عشق زندگیم صحیح و سالم از اون در لعنتی میاد بیرون....
اقای پارک: اوه اوه عشق زندگیم، پس یه خبرایی بوده اوه اوه......... پس لیندا جانم زودتر از اون در بیا بیرون.... میخوام نوه قشنگم رو تو اینده ببینم.....
جیمین: لبخند قشنگی رو لبام جا گرفت......
سه ساعت بعد: الان حدود ساعت چهار بامداد هست........ هنوز لیندا تو اتاق عمله........
پنج دقیقه بعد:................
۸۸.۰k
۲۲ خرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.