عشق و غرور p12
_ پصر بیبی؟
_ اره...البته خیلی ساله ک روستا رو ترک کرده
دانیار گفت:
_ کلاسات کی تموم میشه؟
_ساعت ۱
لبخند زد:
_ پس ناهار میریم یجای خوب تا مفصل حرف بزنیم
_ باشه ساعت ۱ جلو در دانشگاه منتظرتم
سعی کردم به این فکر نکنم ک ممکنه خانزاده بیاد خونه و ببینه نیستم
میتونم تصور کنم برخورد خوبی نداشته باشه
با دانیار رفتیم بع یه رستوران نسبتا بزرگ
_خیلی تغییر کردی گیسیا
خندیدم:
_ خوب شدم یا بد
_ مطمئنا خوب..بزرگ شدی خوشگلتر شدی..خانم شدی ....خب بگو تو این چند سال ک ندیدمت چیکارا کردی
_ نگو ک بی بی بهت نگفته با خانزاده ازدواج کردم
به گارسون اشاره کرد بیاد:
_اینو نگفته اومدی شهر و داری درستو میخونی
غذاهامون رو سفارش دادیم..گفتم.
_اونقدر هولهولکی بود ک نشد بهش خبر بدم ...نميتونستم به خانزاده هم بگم بهش خبر بده
_ چرا
به صندلی دست به سینه تکیه دادم
_ چون شوهر گرامیم دو سال ولم کرد و حالا برگشته به قصد اینکه براش بچه بیارم
_ اتفاقا همین چند ماه پیش یه پروژه مشترک تو شهر باهم داشتیم
مشتاق اومدم جلو:
_ واقعا؟ تو میدونی شغلش چیه؟
_معلومه..چند ساله با هم کار میکنیم ...شرکت واردات صادرات قطعات سخت افزار داره
_ عاها
صدای زنگ گوشیم با غذا آوردن گارسون یکی شد
نامجون بود ک به اسم خانزاده سیوش کرده بودم
رد تماس زدم ک دوباره زنگ زد
_ جوابشو بده من میرم دستامو بشورم
دانیار ک رفت تماسو برقرار کردم
_ بله
_ کجایی
_ سلام
_ گفتم کجایی
_ بیرون
_ دقیقا کجا
_ اره...البته خیلی ساله ک روستا رو ترک کرده
دانیار گفت:
_ کلاسات کی تموم میشه؟
_ساعت ۱
لبخند زد:
_ پس ناهار میریم یجای خوب تا مفصل حرف بزنیم
_ باشه ساعت ۱ جلو در دانشگاه منتظرتم
سعی کردم به این فکر نکنم ک ممکنه خانزاده بیاد خونه و ببینه نیستم
میتونم تصور کنم برخورد خوبی نداشته باشه
با دانیار رفتیم بع یه رستوران نسبتا بزرگ
_خیلی تغییر کردی گیسیا
خندیدم:
_ خوب شدم یا بد
_ مطمئنا خوب..بزرگ شدی خوشگلتر شدی..خانم شدی ....خب بگو تو این چند سال ک ندیدمت چیکارا کردی
_ نگو ک بی بی بهت نگفته با خانزاده ازدواج کردم
به گارسون اشاره کرد بیاد:
_اینو نگفته اومدی شهر و داری درستو میخونی
غذاهامون رو سفارش دادیم..گفتم.
_اونقدر هولهولکی بود ک نشد بهش خبر بدم ...نميتونستم به خانزاده هم بگم بهش خبر بده
_ چرا
به صندلی دست به سینه تکیه دادم
_ چون شوهر گرامیم دو سال ولم کرد و حالا برگشته به قصد اینکه براش بچه بیارم
_ اتفاقا همین چند ماه پیش یه پروژه مشترک تو شهر باهم داشتیم
مشتاق اومدم جلو:
_ واقعا؟ تو میدونی شغلش چیه؟
_معلومه..چند ساله با هم کار میکنیم ...شرکت واردات صادرات قطعات سخت افزار داره
_ عاها
صدای زنگ گوشیم با غذا آوردن گارسون یکی شد
نامجون بود ک به اسم خانزاده سیوش کرده بودم
رد تماس زدم ک دوباره زنگ زد
_ جوابشو بده من میرم دستامو بشورم
دانیار ک رفت تماسو برقرار کردم
_ بله
_ کجایی
_ سلام
_ گفتم کجایی
_ بیرون
_ دقیقا کجا
۱۳.۵k
۱۰ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.