p: 105
®بیا بشین
سری تکون دادم و کنار اقای جانگ نشستم و متعجب به رئیس نگاهی انداختم
_خب بچها شما ها مطمئنین میخواین جداشین
منو کوک نگاهی به هم کردیم برخلاف میلم کلمه ارع رو به زبون اووردم
®جونگ کوک توچی؟
نگاهی بهش کردم
کوک: وقتی اون اینو میخواد درست نیس من چیز دیگه ای بگم ارع میخوایم جداشیم
®خبب پس امروز ی بیانیه منتشر میکنیم و خبر جدا شدنتونو اعلام میکنیم و کوکو سونگی یمدت دیگه خبر قرار گذاشتن شمارم منتشر میکنیم
زود سرمو بلند کردم و خیلی متعجب نگاهی به رئیس کردم
®عا راستی تو نمیدونی کوک و سونگی قراره باهم وارد رابطه شن
هه نمیدونست اینا از قبلم باهم بودن و داشتن منو خر میکردن
این قطعا برام خیلی سخت بود غریبه شدن با کسی که روحتو دیده سخت ترین کار دنیاست
هانا: او خوشبخت بشین رئیس اگه کاری ندارین من برم
®برو ولی خوبی
هانا: مجبورم باشم
پاشدم و از اتاق بیرون رفتم داشتم خفه میشدم حالم بد بود بدتر از چیزی که قبلا بودم داغون تر از هروقت دیگه ای
***
(3 هفته بعد)
سر عکسبرداری برای پوسترای جدیدم بودم داشت خوب پیس میرفت تا اینکه از بین جمعیت کسی به چشمم خورد اینجا بود که باز حالم گرفته شد بازم اون روزه نحسو یادم انداخت
معذرت خواهی از عکسبردار کردم و به سمتش راه افتادم
هانا: اینجا چیکار میکنی
کوک: اومدم حرف بزنیم
باز میگه حرف بزنیم حتما ازون دختره خسته شده توی این مدت که اون دختررو باهاش به جای خودم میدیدم باعث شده بود حس تنفری نسبت بهش توی دلم بوجود بیاد البته هنوزم علاقم بهش پابرجا بود ولی حس تنفریم نسبت بهش پیدا کرده بودم
هانا: وقت ندارم
کوک: دفعه قبلی نزاشتی حرف بزنم به اینجا رسیدیم حداقل بزار الان حرفمو بزنم
سری تکون دادم و کنار اقای جانگ نشستم و متعجب به رئیس نگاهی انداختم
_خب بچها شما ها مطمئنین میخواین جداشین
منو کوک نگاهی به هم کردیم برخلاف میلم کلمه ارع رو به زبون اووردم
®جونگ کوک توچی؟
نگاهی بهش کردم
کوک: وقتی اون اینو میخواد درست نیس من چیز دیگه ای بگم ارع میخوایم جداشیم
®خبب پس امروز ی بیانیه منتشر میکنیم و خبر جدا شدنتونو اعلام میکنیم و کوکو سونگی یمدت دیگه خبر قرار گذاشتن شمارم منتشر میکنیم
زود سرمو بلند کردم و خیلی متعجب نگاهی به رئیس کردم
®عا راستی تو نمیدونی کوک و سونگی قراره باهم وارد رابطه شن
هه نمیدونست اینا از قبلم باهم بودن و داشتن منو خر میکردن
این قطعا برام خیلی سخت بود غریبه شدن با کسی که روحتو دیده سخت ترین کار دنیاست
هانا: او خوشبخت بشین رئیس اگه کاری ندارین من برم
®برو ولی خوبی
هانا: مجبورم باشم
پاشدم و از اتاق بیرون رفتم داشتم خفه میشدم حالم بد بود بدتر از چیزی که قبلا بودم داغون تر از هروقت دیگه ای
***
(3 هفته بعد)
سر عکسبرداری برای پوسترای جدیدم بودم داشت خوب پیس میرفت تا اینکه از بین جمعیت کسی به چشمم خورد اینجا بود که باز حالم گرفته شد بازم اون روزه نحسو یادم انداخت
معذرت خواهی از عکسبردار کردم و به سمتش راه افتادم
هانا: اینجا چیکار میکنی
کوک: اومدم حرف بزنیم
باز میگه حرف بزنیم حتما ازون دختره خسته شده توی این مدت که اون دختررو باهاش به جای خودم میدیدم باعث شده بود حس تنفری نسبت بهش توی دلم بوجود بیاد البته هنوزم علاقم بهش پابرجا بود ولی حس تنفریم نسبت بهش پیدا کرده بودم
هانا: وقت ندارم
کوک: دفعه قبلی نزاشتی حرف بزنم به اینجا رسیدیم حداقل بزار الان حرفمو بزنم
۶.۵k
۱۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.