↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
↓¶♪„وقتی نمیتونستی حامله شی....“♪¶↑
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟸𝟾
با نگرانی به جای خالیه دختر کوچولوش نگاه میکرد
اشکاش از چشماش میریخت پایین و نفسش بند اومده بود!
انگار جونشو ازش گرفته بودن،مگه میشه؟
لونا کجا رفته بود
با گریه روی زمین افتاد،اشکاش گونه هاش رو خیس کرده بود
ا.ت:لونا
با گریه لب زد،به سختی بلندشد و به سمت یکی از کارکنای اونجا رفت
نفس عمیقی کشید و گفت
ا.ت:ببخشید..یک دختر بچه ای رو ندیدید که اینجا باشه
سرشو به علامت نه تکون داد
معلومه! مگه میشه رئیستو لو بدی؟
نه قطعا.
.
.
لونا با چشمای اشکی به سمت مبلی که دور تر از کوک بود رفت
و با صدای گرفته گفت
لونا:نزدیکم نمیشی،باهات حرفی ندارم
و ادامه داد
لونا:فردا هم به مامانم زنگ میزنی تا بیاد منو ببره،ازت بدم میاد
همین حرفا باعث میشد قلب جئون خورد بشه
بچگی کرده بود،کار اشتباه رو کرده بود
دوستاش چندبار گفته بودن اینکارو نکن
ولی بچگی کرده بود،الانم داشت از ناراحتی دق میکرد
با چشمای اشکی به سمت لونا رفت
بغلش کرد و به سمت اتاق خواب خودش رفت و روب تخت گذاشتش و خودش روی زمین خوابید
/ساعت⁵صبح/
با تکون خوردن از روی تخت متوجه جسم خواب پدرش شد!
با همون چشمای پف کرده بهش نگاه میکرد
اون زیبا بود،مثل مادرش...واقعا بهم دیگه می اومدن
شاید باید سعی میکرد اون دوتارو بهم دیگه برسونه.
ولی مطمئن نبود
به سمت در رفت و رفت طبقه پایین
نشست رو مبل و منتظر موند تا کوک بیدار بشه
بعداز سه ساعت چرت زدن و سعی در نخوابیدن کوک بلندشد و اومد طبقه پایین
با دیدن جسم چرت زده لونا تعجب کرد
که لونا برگشتنگاهش کرد
لونا:گوشیتو بده،بابا
ناگهان از دهنش خارج شد،داشت از خجالت آب میشد
که لبخند ریزی رو لب های کوک نشست
گوشیشو از توی جیبش درآورد و به لونا داد
لونا شماره ی مامانش رو گرفت و زنگ زد
ساعت ۸صبح بود و مطمئن بود مامانش بیداره
پس زنگ زد و منتظر موند
بعداز ۲بوق جواب داد
ا.ت:بله؟
که با صدای گرفته مادرش مواجه شد
لب زد
لونا:مامانیی،به این آدرسی که میگم بیا
ا.ت بعداز شنیدن صدای دختر کوچولوش لبخندی لباش نشست
ا.ت:ب.اشه باشه برام بفرست عزیزم
کوک همونطور که داشت به حرفاشون گوش میداد اشکی از تو چشماش ریخت رو گونه هاش
دلش برای صدای ا.ت تنگ شده بود،دلتنگ همچیش بود
شرط:
لایک ۲۰
کامنت ۵
★≈فیک≈★←کوک→
𝐏𝐚𝐫𝐭:𝟸𝟾
با نگرانی به جای خالیه دختر کوچولوش نگاه میکرد
اشکاش از چشماش میریخت پایین و نفسش بند اومده بود!
انگار جونشو ازش گرفته بودن،مگه میشه؟
لونا کجا رفته بود
با گریه روی زمین افتاد،اشکاش گونه هاش رو خیس کرده بود
ا.ت:لونا
با گریه لب زد،به سختی بلندشد و به سمت یکی از کارکنای اونجا رفت
نفس عمیقی کشید و گفت
ا.ت:ببخشید..یک دختر بچه ای رو ندیدید که اینجا باشه
سرشو به علامت نه تکون داد
معلومه! مگه میشه رئیستو لو بدی؟
نه قطعا.
.
.
لونا با چشمای اشکی به سمت مبلی که دور تر از کوک بود رفت
و با صدای گرفته گفت
لونا:نزدیکم نمیشی،باهات حرفی ندارم
و ادامه داد
لونا:فردا هم به مامانم زنگ میزنی تا بیاد منو ببره،ازت بدم میاد
همین حرفا باعث میشد قلب جئون خورد بشه
بچگی کرده بود،کار اشتباه رو کرده بود
دوستاش چندبار گفته بودن اینکارو نکن
ولی بچگی کرده بود،الانم داشت از ناراحتی دق میکرد
با چشمای اشکی به سمت لونا رفت
بغلش کرد و به سمت اتاق خواب خودش رفت و روب تخت گذاشتش و خودش روی زمین خوابید
/ساعت⁵صبح/
با تکون خوردن از روی تخت متوجه جسم خواب پدرش شد!
با همون چشمای پف کرده بهش نگاه میکرد
اون زیبا بود،مثل مادرش...واقعا بهم دیگه می اومدن
شاید باید سعی میکرد اون دوتارو بهم دیگه برسونه.
ولی مطمئن نبود
به سمت در رفت و رفت طبقه پایین
نشست رو مبل و منتظر موند تا کوک بیدار بشه
بعداز سه ساعت چرت زدن و سعی در نخوابیدن کوک بلندشد و اومد طبقه پایین
با دیدن جسم چرت زده لونا تعجب کرد
که لونا برگشتنگاهش کرد
لونا:گوشیتو بده،بابا
ناگهان از دهنش خارج شد،داشت از خجالت آب میشد
که لبخند ریزی رو لب های کوک نشست
گوشیشو از توی جیبش درآورد و به لونا داد
لونا شماره ی مامانش رو گرفت و زنگ زد
ساعت ۸صبح بود و مطمئن بود مامانش بیداره
پس زنگ زد و منتظر موند
بعداز ۲بوق جواب داد
ا.ت:بله؟
که با صدای گرفته مادرش مواجه شد
لب زد
لونا:مامانیی،به این آدرسی که میگم بیا
ا.ت بعداز شنیدن صدای دختر کوچولوش لبخندی لباش نشست
ا.ت:ب.اشه باشه برام بفرست عزیزم
کوک همونطور که داشت به حرفاشون گوش میداد اشکی از تو چشماش ریخت رو گونه هاش
دلش برای صدای ا.ت تنگ شده بود،دلتنگ همچیش بود
شرط:
لایک ۲۰
کامنت ۵
۱۷.۶k
۱۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.