₱≈2
+قراره مال من بشی تو فقط مال منی برای خودمی به کسی نمیدمت
بعد همونطور که تو بغلش بود ملکشو به سمت در هدایت کرد و به بیرون بار رفتن و بادیگارد براشون در ماشینو بازکرد هر دو سوار شدن جونکوک حوریشو بیشتر تو بغلش فرو برد و موهای بلندشو نوازش میکرد دوس نداشت یونا رو اذیت کنه دلش نمیخواست به عنوان یه برده وارد عمارتش بشه دلش میخواست به عنوان عشقش وارد عمارتش کنه
+حرکت کن همین الان میگی برای این کوچولو یه اتاق پیش اتاق خودم و نمیدونم دیگه همه چیز براش فراهم میکنید فهمیدی
/ب ...بله ارباب
از زبان نویسنده (خودم)
جونکوک عاشق دخترک شده بود و دیوانه وار میخواستش ولی متاسفانه دختر هم ازش میترسید هم هیچ علاقه ای بهش نداشت و جونکوک رو نمیخواست چون از اون برده فروش در مورد شکنجه های دردناک کوک شنیده بود و به شدت ازش میترسید ولی جونکوک دوسش داشت و برای جونکوک این مهم بود اون دختر فقط ۱۷دسالش بود ولی جونکوک خیلی ازش بزرگ تر بود جونکوک ۲۹ سالش بود اما سن فقط یه عدده مهم دوس داشتنه که کوک اونو میخواست.....
بلاخره رسیدن به عمارت رویایی کوک که هم خیلی خوشگل بود و هم خیلی بزرگ ولی اون لحظه یونا اینقدر ترسیده بود که اصلا به عمارت و این چیزا توجه نمیکرد رفتن داخل عمارت خدمتکارا سف به سف وایساده بودن و بهشون تعظیم کردن و بوسه ای به پیشونی دختر زد و اونجا رو ترک کرد همون رانندهه که جونکوک و یونا رو رسوند اومد سمت یونا (علامت جیمین&)
&دنبالم بیاین
سری تکون داد و پشت سر جیمین راه افتاد رفتن بالا از پله های مارپیچ عمارت و رسیدن به اتاقی که کنار اتاق کوک بود و رفتن داخل برعکس اتاق کوک همه چی صورتی و سفید و کیوت بود ولی اتاق کوک همه چی مشکی و دارک و ترسناک بود....
بعد همونطور که تو بغلش بود ملکشو به سمت در هدایت کرد و به بیرون بار رفتن و بادیگارد براشون در ماشینو بازکرد هر دو سوار شدن جونکوک حوریشو بیشتر تو بغلش فرو برد و موهای بلندشو نوازش میکرد دوس نداشت یونا رو اذیت کنه دلش نمیخواست به عنوان یه برده وارد عمارتش بشه دلش میخواست به عنوان عشقش وارد عمارتش کنه
+حرکت کن همین الان میگی برای این کوچولو یه اتاق پیش اتاق خودم و نمیدونم دیگه همه چیز براش فراهم میکنید فهمیدی
/ب ...بله ارباب
از زبان نویسنده (خودم)
جونکوک عاشق دخترک شده بود و دیوانه وار میخواستش ولی متاسفانه دختر هم ازش میترسید هم هیچ علاقه ای بهش نداشت و جونکوک رو نمیخواست چون از اون برده فروش در مورد شکنجه های دردناک کوک شنیده بود و به شدت ازش میترسید ولی جونکوک دوسش داشت و برای جونکوک این مهم بود اون دختر فقط ۱۷دسالش بود ولی جونکوک خیلی ازش بزرگ تر بود جونکوک ۲۹ سالش بود اما سن فقط یه عدده مهم دوس داشتنه که کوک اونو میخواست.....
بلاخره رسیدن به عمارت رویایی کوک که هم خیلی خوشگل بود و هم خیلی بزرگ ولی اون لحظه یونا اینقدر ترسیده بود که اصلا به عمارت و این چیزا توجه نمیکرد رفتن داخل عمارت خدمتکارا سف به سف وایساده بودن و بهشون تعظیم کردن و بوسه ای به پیشونی دختر زد و اونجا رو ترک کرد همون رانندهه که جونکوک و یونا رو رسوند اومد سمت یونا (علامت جیمین&)
&دنبالم بیاین
سری تکون داد و پشت سر جیمین راه افتاد رفتن بالا از پله های مارپیچ عمارت و رسیدن به اتاقی که کنار اتاق کوک بود و رفتن داخل برعکس اتاق کوک همه چی صورتی و سفید و کیوت بود ولی اتاق کوک همه چی مشکی و دارک و ترسناک بود....
۷۹.۰k
۲۹ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.