■وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه●pt35
و راه افتادیم
داکو:
داخل مهمونی مواظب باش چی کار میکنی، اگه نباشی خودم اولین نفری هستم که شکنجت میده.
ا.ت:
تو تا همین الانم داری منو شکنجه میدی با این کارایی که تا الان کردی.
داکو:
*پوزخند*
رفتیم...
..............
داکو:
رسیدیم.
یه عمارت خیلی بزرگی بود، نگهبان در رو برامون باز کرد و رفتیم داخل، وسط حیاط نگه داشت و پیاده شدیم و یه پیشخدمت اومد سوار ماشین شد و ماشین رو برد و پارک کرد.
مجبور بودم بازوشو بگیرم و رفتیم ، پیشخدمت در رو برامون باز کرد و رفتیم داخل ، همه داخل خیلی کلاسیک لباس پوشیده بودن و کسایی که یکم نزدیک تر به ما بودن بهمون نگاه کردن ، همشون ماسک رو صورتشون بود حتی خدمتکارا و هیشکی بدون ماسک نبود، خداروشکر داخل ماشین ماسک رو زدم.
یه مرد جوون که شاید هم سن داکو باشه اومد سمت ما.
مرده:
سلام خوش اومدین.
دست داکو رو ول کردم.
ا.ت:
سلام
داکو:
سلام
مرده:
داکو ایشون همون کسی هستن که به ما گفتی؟
داکو:
بله خودشونن، ا.ت هستن
مرده:
خوشبختم، منم هانجِی هستم، بیشتر جِی صدام میکنن
یه لبخند ضایه ای زدم و داکو دستم رو گرفت و یه خمی رفتیم و رفتیم جلو تر و یکم با مهمونا حرف زدیم و داکو منو کشوند یه جای خلوت
ا.ت:
چی شده؟ اشتباهی کردم؟
داکو:
نه تو اینجاشو خوب اومدی، خواستم یه چیزی بهت بگم، اینجا همه رسمی حرف میزنن مواظب باش خراب نکنی...
ا.ت:
فقط منو آوردی اینجا تو فقط اینو بهم بگی؟
داکو:
خب نه، فقط دلم هوس لباتو کرده
اومد جلو و منو بوسید، هی میزدم رو سینش ولی نمیرفت عقب و منمو ول نمیکرد.
بلاخره ولم کرد.
ا.ت:
چی کار میکنی؟
داکو:
دوس داشتم ببوسمت
بعدش رفتیم تو مهمونی
...............
یکم گذشت و داکو با دوستاش تو مهمونی بالماسکه گرم گرفت و حواسش به من نبود، آروم آروم از اونجا دور شدم و رفتم سمت دستشویی بانوان، خیلی دستشویی شیک بود، قشنگ میتونستیم اونجارو اتاق خواب کنیم، هم بزرگ بود و قشنگ بسه بسه بریم به نقشمون برسیم، کل دستشویی رو نگاه کردم و هیچ راه فراری نبود، رفتم داخل یکی از توالت هاش، واااااای یه پنجره که فقط بستس، بازش کردم و از توالت رفتم بالا و پریدم بیرون، الان دقیقا بالای عمارتم، عمارتش پشتبوم نداره و منم بالای سقفشم، دستام میلرزید چون میترسیدم هم کسی منو ببینه و هم ارتفاع زیاد بود و میترسیدم داکو پیدام کنه...
همینجوری به سرعت ولی با احتیاط میدوییدم و تا رسیدم به تهش، حالا باید چی کار کنم؟؟!
پایین رو دیدم ، پنجره بود، میتونستم برم پایین، جلوی پنجره هاش بلند بود و پام رو میتونستم بزارم و برم پایین، آروم این کارو کردم و اولین پنجره ، پرده هاش بسته بود و به خوبی ازش عبور کردم و پنجره ی دوم دو نفر رو دیدم که داشتن کار های آبنباتی میکردن و سریع به پایین نگاه کردم و تا صحنه های زشت زشت نبینم(استغفرالله📿)
رفتم و رفتم تا رسیدم به پایین و رفتم سمت دیواری که دور عمارت کشیده شده بود، الان خیلی خوشحالم که بچه بودم کلاس کوه نوردی رفتم و الان میتونم از دیوار بالا برم، ازش بالا رفتم و زدم بیرون(بچه ها ا.ت خیلی شاهکار کرد که تونست از این عمارت فرار کنه)
میدوییدم و میدوییدم و اصلا چیزی برام مهم نبود و یه صدایی اومد...
اااااااااااا.تتتتت
پشتم رو نگاه کردم، داکو بود، بدبخت شدم، واقعا بدبخت شدم، دیگه به هیچی فکر نکردم و فقط دوییدم و از تمام قدرتم استفاده کردم و دوییدم که...
پاشنه ی کفشم شکست و اوفتادم.
ا.ت:
آخخخخ
پشتم رو دیدم که
داکو داشت میومد سمتم، اونم با نگاه های خونسردانه روم..
داکو:
کجا داشتی فرار میکردی؟!
لایک؟❤🌱
داکو:
داخل مهمونی مواظب باش چی کار میکنی، اگه نباشی خودم اولین نفری هستم که شکنجت میده.
ا.ت:
تو تا همین الانم داری منو شکنجه میدی با این کارایی که تا الان کردی.
داکو:
*پوزخند*
رفتیم...
..............
داکو:
رسیدیم.
یه عمارت خیلی بزرگی بود، نگهبان در رو برامون باز کرد و رفتیم داخل، وسط حیاط نگه داشت و پیاده شدیم و یه پیشخدمت اومد سوار ماشین شد و ماشین رو برد و پارک کرد.
مجبور بودم بازوشو بگیرم و رفتیم ، پیشخدمت در رو برامون باز کرد و رفتیم داخل ، همه داخل خیلی کلاسیک لباس پوشیده بودن و کسایی که یکم نزدیک تر به ما بودن بهمون نگاه کردن ، همشون ماسک رو صورتشون بود حتی خدمتکارا و هیشکی بدون ماسک نبود، خداروشکر داخل ماشین ماسک رو زدم.
یه مرد جوون که شاید هم سن داکو باشه اومد سمت ما.
مرده:
سلام خوش اومدین.
دست داکو رو ول کردم.
ا.ت:
سلام
داکو:
سلام
مرده:
داکو ایشون همون کسی هستن که به ما گفتی؟
داکو:
بله خودشونن، ا.ت هستن
مرده:
خوشبختم، منم هانجِی هستم، بیشتر جِی صدام میکنن
یه لبخند ضایه ای زدم و داکو دستم رو گرفت و یه خمی رفتیم و رفتیم جلو تر و یکم با مهمونا حرف زدیم و داکو منو کشوند یه جای خلوت
ا.ت:
چی شده؟ اشتباهی کردم؟
داکو:
نه تو اینجاشو خوب اومدی، خواستم یه چیزی بهت بگم، اینجا همه رسمی حرف میزنن مواظب باش خراب نکنی...
ا.ت:
فقط منو آوردی اینجا تو فقط اینو بهم بگی؟
داکو:
خب نه، فقط دلم هوس لباتو کرده
اومد جلو و منو بوسید، هی میزدم رو سینش ولی نمیرفت عقب و منمو ول نمیکرد.
بلاخره ولم کرد.
ا.ت:
چی کار میکنی؟
داکو:
دوس داشتم ببوسمت
بعدش رفتیم تو مهمونی
...............
یکم گذشت و داکو با دوستاش تو مهمونی بالماسکه گرم گرفت و حواسش به من نبود، آروم آروم از اونجا دور شدم و رفتم سمت دستشویی بانوان، خیلی دستشویی شیک بود، قشنگ میتونستیم اونجارو اتاق خواب کنیم، هم بزرگ بود و قشنگ بسه بسه بریم به نقشمون برسیم، کل دستشویی رو نگاه کردم و هیچ راه فراری نبود، رفتم داخل یکی از توالت هاش، واااااای یه پنجره که فقط بستس، بازش کردم و از توالت رفتم بالا و پریدم بیرون، الان دقیقا بالای عمارتم، عمارتش پشتبوم نداره و منم بالای سقفشم، دستام میلرزید چون میترسیدم هم کسی منو ببینه و هم ارتفاع زیاد بود و میترسیدم داکو پیدام کنه...
همینجوری به سرعت ولی با احتیاط میدوییدم و تا رسیدم به تهش، حالا باید چی کار کنم؟؟!
پایین رو دیدم ، پنجره بود، میتونستم برم پایین، جلوی پنجره هاش بلند بود و پام رو میتونستم بزارم و برم پایین، آروم این کارو کردم و اولین پنجره ، پرده هاش بسته بود و به خوبی ازش عبور کردم و پنجره ی دوم دو نفر رو دیدم که داشتن کار های آبنباتی میکردن و سریع به پایین نگاه کردم و تا صحنه های زشت زشت نبینم(استغفرالله📿)
رفتم و رفتم تا رسیدم به پایین و رفتم سمت دیواری که دور عمارت کشیده شده بود، الان خیلی خوشحالم که بچه بودم کلاس کوه نوردی رفتم و الان میتونم از دیوار بالا برم، ازش بالا رفتم و زدم بیرون(بچه ها ا.ت خیلی شاهکار کرد که تونست از این عمارت فرار کنه)
میدوییدم و میدوییدم و اصلا چیزی برام مهم نبود و یه صدایی اومد...
اااااااااااا.تتتتت
پشتم رو نگاه کردم، داکو بود، بدبخت شدم، واقعا بدبخت شدم، دیگه به هیچی فکر نکردم و فقط دوییدم و از تمام قدرتم استفاده کردم و دوییدم که...
پاشنه ی کفشم شکست و اوفتادم.
ا.ت:
آخخخخ
پشتم رو دیدم که
داکو داشت میومد سمتم، اونم با نگاه های خونسردانه روم..
داکو:
کجا داشتی فرار میکردی؟!
لایک؟❤🌱
۱۸.۰k
۲۱ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.