آخرین باران
آخرین باران
در آخرین صبح بامدادش زندگی میکرد. در انتظار معشوقهاش بود.
به یاد خاطرات خوش و بدش با معشوقهاش میافتاد.
به لحظات خوب و بد به طمع زندگی با اون فکر میکرد.
به حرفهایی که از صدها مسکن آرامش بخشتر بود. به اون صدای هیبنوتیزم کننداش.
نزدیکهای غروب بود. آخرین غروب زندگیش. همچنان منتطر معشوقهاش که از در خانه به داخل بیاید. اما حیف آن روز دیرتر از بقیه روزها میآمد.
شب شده بود؛نزدیکهای ۹شب بود اما خبری از معشوقهاش نبود.
دیگر ناامید شدهبود. نامهای نوشت. روی تخت دراز کشید. نامه را در بین دستانش گره زد.
چشمهایش را بست و به دنيای دیگر سفر کرد.
ساعت۱۲ معشوقهاش از در به داخل خانه آمد اما خبری از نازبانویش نبود.
باخودش گمان کرد که در اتاق است. به اتاق شتافت.
در را که باز کرد با نازبانوی در خواب فرورفته روبهرو شد.
ظن داشت که در خواب باشد. نفسی آسوده کشید.
با آرامش لباسهایش را عوض کرد و آمادهی خوابیدن کنار مهربانویش شد.
هنگامی که دراز کشید از حالت خوابیدن او متعجب شد. دقت بیشتریکرد،با بدنهسرد مهربانویش دیدار کرد.
نامهی گره خورد در دست معشوقهاش را دید،دلشوره بسیار زیاد همراه با خود داشت. آرام نامه را برداشت و شروع به خواندن کرد.
{سلام من برتوای همقدم من
دیگر فرصت و شانس آن را که در کنار تو لحظات باارزشم را بگذرانم ندارم. امیدوارم همسفر دیگری برای خود بیابی. من را در خاطراتت بسپر و به زندگی در حال ادامه ده.
دوست دار تو}
با چشمهایی که هممانند طوفانی بود که بر دریا میبارید به نازبانویش هجوم برد. جسم بی توان مهربانویش را در آغوش گرفت و موسیقیای را زمزمه کرد.
{بعد از سلام ای دل دارم
اولاً خیلی دوست دارم دوم دیده به راهت دارم در دشت و کمن.
در پایان از خدا میخوام که تو رو نگه داره برام با عشقت دوست دارم}
و بعد بدن خودش مانند بدنه نازبانویش بیحال به زمین سرد افتاد و از پنجره به هوای نمبارون پاییزی هوای مورد علاقهی نازبانویش نگریست
نوشتهای از 𝓴𝓲𝓶 𝔂
در آخرین صبح بامدادش زندگی میکرد. در انتظار معشوقهاش بود.
به یاد خاطرات خوش و بدش با معشوقهاش میافتاد.
به لحظات خوب و بد به طمع زندگی با اون فکر میکرد.
به حرفهایی که از صدها مسکن آرامش بخشتر بود. به اون صدای هیبنوتیزم کننداش.
نزدیکهای غروب بود. آخرین غروب زندگیش. همچنان منتطر معشوقهاش که از در خانه به داخل بیاید. اما حیف آن روز دیرتر از بقیه روزها میآمد.
شب شده بود؛نزدیکهای ۹شب بود اما خبری از معشوقهاش نبود.
دیگر ناامید شدهبود. نامهای نوشت. روی تخت دراز کشید. نامه را در بین دستانش گره زد.
چشمهایش را بست و به دنيای دیگر سفر کرد.
ساعت۱۲ معشوقهاش از در به داخل خانه آمد اما خبری از نازبانویش نبود.
باخودش گمان کرد که در اتاق است. به اتاق شتافت.
در را که باز کرد با نازبانوی در خواب فرورفته روبهرو شد.
ظن داشت که در خواب باشد. نفسی آسوده کشید.
با آرامش لباسهایش را عوض کرد و آمادهی خوابیدن کنار مهربانویش شد.
هنگامی که دراز کشید از حالت خوابیدن او متعجب شد. دقت بیشتریکرد،با بدنهسرد مهربانویش دیدار کرد.
نامهی گره خورد در دست معشوقهاش را دید،دلشوره بسیار زیاد همراه با خود داشت. آرام نامه را برداشت و شروع به خواندن کرد.
{سلام من برتوای همقدم من
دیگر فرصت و شانس آن را که در کنار تو لحظات باارزشم را بگذرانم ندارم. امیدوارم همسفر دیگری برای خود بیابی. من را در خاطراتت بسپر و به زندگی در حال ادامه ده.
دوست دار تو}
با چشمهایی که هممانند طوفانی بود که بر دریا میبارید به نازبانویش هجوم برد. جسم بی توان مهربانویش را در آغوش گرفت و موسیقیای را زمزمه کرد.
{بعد از سلام ای دل دارم
اولاً خیلی دوست دارم دوم دیده به راهت دارم در دشت و کمن.
در پایان از خدا میخوام که تو رو نگه داره برام با عشقت دوست دارم}
و بعد بدن خودش مانند بدنه نازبانویش بیحال به زمین سرد افتاد و از پنجره به هوای نمبارون پاییزی هوای مورد علاقهی نازبانویش نگریست
نوشتهای از 𝓴𝓲𝓶 𝔂
۲۸۵
۳۰ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.